شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

این وبلاگ کاملا شخصی بوده و وابستگی به هیچ حزب - گروه - ارگان - NGO - نهاد دولتی یا خصوصی و یا تشکلهای سیاسی و اجتماعی ندارد. وامدار هیچ جریان سیاسی و غیر سیاسی نبوده و مسئولیت مطالب نوشته شده را بعهده میگیرد . چنانچه فردی به عنوان یا محتوای مطلبی اعتراض داشته باشد ، نویسنده متعهد است اعتراض وی را (چنانچه خلاف ادب و عرف و هنجارهای جامعه نباشد) در ذیل همان مطلب درج نماید .

آخرین نظرات
  • ۲۲ مهر ۹۹، ۱۶:۴۸ - محمد مانی
    ۱۹۷😎

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

سلام 

 

خودم صادقانه اعتراف میکنم که این دو داستان زیبا رو تو وبگردی هام دیدم و کپی پیست ! کردم . آخه دلم نیومد شما نخونیدش

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۹:۵۴
حمید خان راضی !

یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند( (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود .
 
مدیر فروشگاه به او میگوید : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم .
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۱ ، ۰۹:۱۰
حمید خان راضی !

سلام


همین اولش میخوام سلام کنم به معلم کلاس اولمون


خانم لیلی چایلی


اون موقع ها ، اداره آموزش و پرورش فعلی مدرسه ما بود . ( البته بعد ها شد دبیرستان دخترانه خوشگو و برای ما آوردن اسمش هم هراس آور بود .......)


یاد و خاطره معلمینی که چهره در نقاب خاک کشیدن رو گرامی میدارم !


البته ناگفته نماند که فضای تربیتی و امنیتی ! مدارس اون موقع اینقدر فوفولی نبود و بنده خودم که تازه جزو شاگرد زرنگا بودم روز اول مدرسه دوبار از دست ناظم محترم کتک خوردم در حد زندان گوانتانامو !



در ادامه مطالب به بررسی طنز چند عبارت که تقریبا همه معلما بکار میبردن پرداختم ...

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۸:۲۳
حمید خان راضی !

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد،
وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم
تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،
برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز
رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید . . .

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت
به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند
و وقتشان تلف نشود

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید
ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . . .

مرد هر زمان نمی توانست
کار مشتری را با دقت و کیفیت ،
در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست

یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .


۰ نظر ۱۱ مهر ۹۱ ، ۱۸:۰۶
حمید خان راضی !

سلام

شاید شما هم در اداره امور شهری به مواردی برخوردین که به تقلید از شهرهای بزرگ و میلیونی انجام میشه در صورتیکه شاید خیلی ها اصلا دلیل اجرای اون رو نمیدونن ، نمونه فراوون هست ولی ذکر اونها حساسیت بر انگیزه و ممکنه حساسیت روانی ! جامعه رو به هم بریزه.


کارشناسان و محققین کفار ، در این مورد آزمایش جالبی انجام دادن که نظر شما رو به دیدن اون در ادامه مطالب جلب میکنم و خواهش میکنم بعد از دیدن تصاویر چند لحظه فکر کنین ببینین میتونین مورد مشابه تو زندگی روزمره ی خودمون پیدا کنین ؟

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۰۴
حمید خان راضی !

سلام

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

اما ....

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۰۲
حمید خان راضی !

چیزهای کوچک زندگی 

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.


در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:



ادامه مطالب ......


۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۰۶
حمید خان راضی !

پسـرم!

 

 

اگر توانستـی استخـدام شوی، در اداره با دو کس رفیـق شـو:

 

آنچنـان که دانـی آبدارچـی، و یکی از بچـه های حراست..

 

 

 

فـرزندم!

 

.

.

.


۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۵
حمید خان راضی !

خدا خر را آفرید و به اوگفت:تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود. 


خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا!من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است.پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد


۰ نظر ۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۷:۰۰
حمید خان راضی !

سلام


اصطلاح بالا کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.

فی المثل گفته می شود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...


اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه می شود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا می کند.


۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۱۲
حمید خان راضی !