شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

این وبلاگ کاملا شخصی بوده و وابستگی به هیچ حزب - گروه - ارگان - NGO - نهاد دولتی یا خصوصی و یا تشکلهای سیاسی و اجتماعی ندارد. وامدار هیچ جریان سیاسی و غیر سیاسی نبوده و مسئولیت مطالب نوشته شده را بعهده میگیرد . چنانچه فردی به عنوان یا محتوای مطلبی اعتراض داشته باشد ، نویسنده متعهد است اعتراض وی را (چنانچه خلاف ادب و عرف و هنجارهای جامعه نباشد) در ذیل همان مطلب درج نماید .

آخرین نظرات
  • ۲۲ مهر ۹۹، ۱۶:۴۸ - محمد مانی
    ۱۹۷😎

گر منتقدی باش، ولیکن به جهنم

اشک تو چکیده‌ست به دامن؟ به جهنم!

 

دلواپس فردای وطن گشت برادر؟

زخم است به جان وی و بر تن؟ به جهنم!

 

صلحی که نمودیم، نیارزد به پشیزی

کوبیدن آب است به هاون؟ به جهنم!

 

ما پسته خورانیم، شما غصه خورانید

در شهر گرانی شده؟ اصلاً به جهنم!

 

ماشین چو گران است، مکدر شده باشم

ماندید چو در له‌شده آهن، به جهنم!

 

ما جمله دل‌آرام، شدیداً همه شادیم

بشنید کسی مطلب موهَن؟ به جهنم!

 

اندر صف ناجور سبد له‎شده‎گانید

کم آبی و کم نانی و کلاً به جهنم!

 

تعلیق شد آنگونه اگر هسته‌ایِ ما

بشنو تو زمن فوری و آناً، به جهنم

 

ای کاسب تحریم، تو سرهنگی و اکنون

هم نیست کسی البته ایمن؟ به جهنم!

 

شد زندگی‌ات لنگ؟ نه این گفته دروغ است

حیف است اگر نشنوی از من، به جهنم!

 

ما جمله چنینیم، لذا معتدلانیم

گویم به شما البته جمعاً، به جهنم!

**************

از خواب چهل ساله خود پا شده‎ام

گم بوده‎ام و دوباره پیدا شده‌ام

ای حس شکوهمند غمگین و شگفت

امروز چقدر با تو زیبا شده‎ام

*************************

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

************************

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم

کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد

فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد

بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت

دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده

کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...

عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد

گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....

پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....

********************

تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است

می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

**************************************************************

از دست زمان تیر باید بخوری،
دائم غم ناگزیر باید بخوری،
صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست،
بچه تو هنوز شیر باید بخوری!


***************************************************************

منده مجنون دان فزون عاشیق لیق استعدادی وار ... عاشق صادق منم ، مجنونون آنجاق آدی وار!

*************************************************************

یا به حالت ، یا به حیلت ، یا به زور........................عاقبت اندر دل سخت تو راهی میکنم


**********************************************************************

بعد تو حتما دلم را مومیایی می‌کنم
احتراز از دوستی از آشنایی می‌کنم
بعد تو هر شب دلم را می‌گذارم پشت در
سرزمین عقل را فرمانروای می‌کنم
باورت هرگز نشد می خواهمت رویای من!
هر چه کردم فکر کردی خودنمایی می‌کنم
بعد تو من یک قفس می‌سازم و از میله‌ها
روزهای با تو بودن را گدایی می‌کنم
بعد تو من مرده ای هستم که مثل زنده‌ها
می‌خورم  می‌خوابم و آدم نمایی می‌کنم!


************************************************

وقتی که شب بساط غزل رو به راه شد

بغضم شکست و عاشقی ام را گواه شد

او رفت و آتش به دلم زد که ناگهان

طبعم به شعر غم زده ای پا به ماه شد

دیشب پیام داد که دنیای من تویی

فورا ولی نوشت ببخش ! اشتباه شد

با دیگران اگر غزلی عاشقانه بود

هر وقت پیش چشم من آمد ، سیاه شد

تنها به این بهانه که نامحرم همیم

وقتی به ما رسید ، محبت گناه شد

روحم همیشه کنج نگاهش پلاس بود

حیف از جوانیم که در آنجا تباه شد


*************************

اول برو دبیرخونه نامه تو ثبتش بکنن

بعدش ازش کپی بگیر بیار بده دفتر من

بعدش برو بایگانی و پوشه آبی رو بیار

دیر اومدی پرونده تو بذار واسه بعد ناهار

راستی یادم رفت که بگم: بعد ناهار مراسمه

مراسم معارفه س تو اون مراسمن همه

 

اگه دلت می‌خواد بیا رئیس تازه رو ببین

وگر نه تا بعد مراسم این جا منتظر بشین

اگه می‌خوای علاف نشی، امروز برو فردا بیا

خب دیگه این اداره است و جای این جور بازیا

یکی داره با کامپیوتر تمرین شطرنج می‌کنه

اون یکی گوشی دستشه داره با یکی گپ می‌زنه

 

خیال بد نکن داداش! اون ور خط نامزدشه

توی سریال مگه ندیدی اوضاع چطور درست می‌شه؟

گانگستره یه بطری چای دستشه لبخند می‌زنه

می‌گه به کلانتر: این خانم بیست ساله نامزد منه

اینارو ولش کن بیا تو اداره ها فیلمو ببین

از دفتر مدیرکل تا بایگانی تو زیرزمین

 

همه سرشون شلوغه و همگی دارن کار می‌کنن

کار اون قدر زیاده که به کار ما نمی‌رسن

یکی تو تعاونی داره روغن مایع می‌گیره

اون یکی عشق جدوله برای یه شیش حرفی گیره

این یکی ماشین خریده دنبال وام گرفتنه

هر کی یه جور مشغوله و هر کی یه جور کار می‌کنه

 

مبادا فکر بد کنی مبادا دلخور بشی یا

اداره‌ها ساخته شدن واسه همین جور بازی یا

****************


دانی که یار بنده کجا کار می‌کند؟

در بخش صادرات جفا، کار می‌کند!

چشمش مدیرِعامل این شرکت‌است و خود

با صدهزار ناز و ادا کار می‌کند!

 

عشّاق از برای تقاضا به کوی او

صف بسته‌اند چشم تو تا کار می‌کند!

با من نکرده چرخ ستم پیشه در جهان -

آن کار را که یار جفاکار می‌کند!

 

در حیرتم ز عشق و ندانسته‌ام هنوز

آخر علیه بنده چرا کار می‌کند!

گفتا: بگو رئیس‌دلت کیست؟ گفتمش:

«عمریست تحت امر‌شما کار می‌کند!

دل نیز کارمند نگاه شماست، لیک

در سازمان عشق و وفا کار می‌کند!»

 

بودند اگرچه عقل و دل من شریک هم

چندیست دل ز عقل، جدا کار می‌کند!

شادم که دل ز کار نیفتاده کاملا

الساعه بین خوف و رجا کار می‌کند!

 

گرچه خراب گشته مرا دستگاه طبع

با یک نگاه او به خدا کار می‌کند!

طبعم ز چشم آهو و گیسوی عقربش

شعری شبیه راز بقا کار می‌کند!

 

مرغ خیال من ز پی ماه روی او

در صنعت هوا و فضا کار می‌کند!

«دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر»

(شیخی که در مجله ما کار می‌کند!)

 

از سطح شهر خواست که گیرد گزارشی

بیند چه‌کس؟ چه‌جور؟ کجا؟ کار می‌کند!

اینسوی شهر، مفت‌خوری دید ویژه‌خوار

با شرکت کذا و کذا کار می‌کند!

 

گاه از برای مِلک و زمین نقشه می‌کشد

گاه از برای ارز و طلا کار می‌کند!

آنسوی شهر، کارگری دید، پیر و زار

از بهر یک-دو وعده غذا کار می‌کند!

 

تا پیش ناکسان نشود دست او دراز

با جان خسته، قد دو تا کار می‌کند!

القصه شیخ سکته زد و حال مدتیست

قلبش به ضرب و زورِ دوا کار می‌کند!

******************

نه رسم نوحه‌گری از هزار یاد بگیر

نه شور گریه ز ابر بهار یاد بگیر

بیا ز شعر غمینم، بیا ز چشم ترم

دو درس را ز دو آموزگار یاد بگیر!

 

به «منچ»بازی اگر غرّه گشته‌ای لیلاج!

ز پاکبازی این دل، قمار یاد بگیر!

بیا و گریه جانکاه را الا ای شمع!

ز چشم عاشق شب‌زنده‌دار یاد بگیر!

 

چه طرز سوختن از عاشقیست، پروانه؟!

نگاه کن به دل ما و کار یاد بگیر!

اگر نوار تو نفروخت بلبل شیدا!

برو کلاس و کمی قارقار یاد بگیر!

 

بیا رَپیست شو و توی فاز جاز برو

که گفته‌است عزیزم، سه‌تار یاد‌ بگیر؟!

به جای چهچهه سست و سنتی در باغ

به روی سن شو و داد و هوار یاد بگیر!

 

بکن به صحبت من گوش، شاعر نوپا!

ز بنده فوت و فن بی‌شمار یاد بگیر!

ز وزن و قافیه آموختن چه سود تو را

برو خرید‌وفروش دلار یاد‌ بگیر!

 

وگر هنوز مُصرّی که شاعری بکنی

نهان بگویمت و آشکار یاد بگیر!

بیا طریق برنده شدن به کنگره را

ز شخص شاعرک ویژه‌خوار یاد بگیر!

 

چو طبع شعر تو شد باب طبع کنگره‌ها

طریق گفتن یک شاهکار یاد بگیر!

هوای سکه گرفتن اگر به سر داری

به جای شعر کمی هم شعار یاد‌ بگیر!

 

نخست داور هر جشنواره را بشناس

چو طعمه گشت مشخص،شکار یاد بگیر!

بگرد گِردِ سرِ داور و به عشق رخش

بکوش و گردش پروانه‌وار یاد بگیر!

 

مجیزِ داور اگر گفتی و افاقه نکرد

اصول جنگ در این کارزار یاد بگیر!

به وقت چانه‌زنی سفت‌و سخت لابی کن

فشار را ز گروه فشار یاد بگیر!

بالاختصار تو را گفتم از مبانی‌شعر(!)

تو نیز بشنو و بالاختصار یاد بگیر!


****************

بد نیست ولى مثل نو آن قدر برو نیست

آن قدر برو نیست هر آن چیز که نو نیست

قبلا که پژو بود ولى بعد چهل سال

جورى شده ماشین من انگار پژو نیست

 

این تازه پژو بوده که محصول فرانسه ست

صد شکر که ماشین من امروز ریو نیست

حالا به ریو دست کم امید وفا هست

امید وفایى که دقیقا به رنو نیست

 

پیکان شده مرحوم، روا نیست بگوییم

پشت سر مرحوم، چطو هست و چطو نیست!

بهتر که ژیان مرد و شد از یاد فراموش

چیزى که نماینده ذوق من و تو نیست

 

با مشورت ما که نبستند درش را

منظور من از این همه ماشین که دوو نیست

در هر چه جلو باشد اگر کشور ایران

در صنعت ماشین سوارى که جلو نیست

 

حالا تو بگو مملکت ما، نه... چنین نیست

حرفى که درست است در آن حق وتو نیست

هر ظاهر نزدیک به هم، نیست مشابه

آهو نه فقط باطنش از چسب اوهو نیست

 

مانند همین «مو» که خراسانى اصل است

این «مو» سر موییش در آن ریشه مو نیست

بردند، نگردید! کشو خالى خالیست

چون هر چه بگردید کسى توى کشو نیست

 

خالیست شکم‌ها سر هر سفره که رفتیم

تا مرغ بیاید همه دیدند، پلو نیست

وقتى پلو آمد همه رفتند به سویش

دیدیم پس از لحظه‌اى آن نیز، یهو نیست

 

با چاوز و ویکتور شده معلوم حدودش

هر کس که هوگو بود بلا شبهه هوگو نیست

در جمله مشخص شده باید چه بخوانیم

ساده ست «هُلو» را که بفهمیم «هِلو» نیست

 

در منطقه پیداست، علاجش لب تیغ است

بدخیم که شد غدّه نیازى به قشو نیست

این شعر صدایش همه جا خواهد پیچید

پس، با این ترتیب، نیازى به اکو نیست


*********************

آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد...
خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

**********

دنیا به اهل خویش ترحم نمی‌کند                                                                            
آتش امان نمی‌دهد آتش‌پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات                                                                                 
افشانده‌اند میوه‌ی این شاخ پست را

*****************

---- زن می فرماید: -----------------

 

همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش
در پی آ یینه بین و فال و فنجانم همش

حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست
هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟

صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود
ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش

عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش
دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش

مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم
چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش

همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا
خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش

مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب
بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش

بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این
در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش

هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب
قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش

جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما
بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش

جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش
یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش



نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه
بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش

 

 

----------------------   مرد می فرماید:    ---------------------
گفتم ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس
کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش

بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش
هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش

ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست
تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش

 

***********

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد


وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد


در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد


آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد


بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد


ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد


این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد


بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد


بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد


در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد


آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد


ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد


پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد


***************

داد زن شوهر خود را پیغام / که چرا عرضه نداری الدنگ؟

جاری‌ام رفته نشسته در قصر / بنده محبوس در این خانه تنگ

تو برایم نخریدی خودرو / پایم از پیاده رفتن شد لنگ

مُردم از خانه‌نشینی ای مرد / تو بیا تا برویم سوی فرنگ

کاش می‌شد که تنم می‌کردم / پالتوی پوستی از جنس پلنگ

رنگ مویم دگر افتاد از مد / موی خود را بکنم باید رنگ

گر تو خواهی که طلاقت ندهم! / “باید این لحظه بی‌خوف و درنگ”

روی و پول فراوان آری / تا حرامت نکنم چند فشنگ

با نگاه غضب‌آلود و خشن / بر دل شوی خودش هی زد چنگ

شوهر ذلیل مادرمرده / نه بل‌آن جمله مردان را ننگ

هیبت شوهری از یاد ببرد / همچو ماهی که شود صید نهنگ

رفت و از غصه نشست و می خورد / شد ز می خوردن بسیار ملنگ

خیره از باده پی منقل رفت / شد هروئینی و آلوده بنگ

زن ظالم که بهانه می‌جست / سوی قاضی شد و سر داد آهنگ:

شوهر بنده که تریاکی هست / می‌زند سیلی و مشت و اردنگ

گر تو صادر نکنی حکم طلاق / می‌شوم کشته ضربات کلنگ

شوهر بنگی من تا اینجاست / شهد در کام حقیر است شرنگ

قاضی بی‌خبر و نا آگاه / خام یک مشت اراجیف جفنگ

به زن قصه طلاق اعطا کرد / شد زن قصه ما فاتح جنگ

خواست از محکمه بیرون آید / حکم قاضی به کفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در به زمین / “واندکی سوده شد او را آرنگ”

“از زمین باز چو برخاست نمود / پی برداشتن حکم آهنگ”

از دل شوهر سابق ناگاه / آمد آهسته برون این آهنگ:

آه دشت ژن من یافت خراش / آه پای ژن من خورد به شنگ!

**********

مردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !


خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند


چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند


روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !


در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!
بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !


بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند


دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند


کــج نیندیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !
از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنند !!

**********************

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون                             آن یکی شمشیر گردد وان دگر نعل خر است

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست                                  روی دریا خس نشیند عمق دریا گوهر است

شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند                                  پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟

نا کسی گر بر کسی بالا نشیند عیب نیست                                    جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتراست

***************

خشکسالی یکطرف، گرمای سوزان یک طرف
جسم از یکسو بود در زحمت و جان یک طرف

جویبار از آب دور و حوض و آب انبار نیز
گوشت از یکسو گران و کمبود نان یک طرف

قند و چایی باشد اندر خانه ها نایاب از آن-
ما به یکسو مانده سرگردان و مهمان یک طرف

امتحان خویش را دادند یکسر خاص و عام
اهل دانش یک طرف حیران و نادان یک طرف

هرکه شد از راه غم سوی صفاهان رهسپار
زد به جانش گز به یکسو نیش و سوهان یک طرف

یک نظر در کار مردم کن ببین هر گوشه ای
تنگدستی یکطرف پول فراوان یک طرف

گشته اند این تاجران بس از حقیقت برکنار
دین گریزد زین کسان یکسو و ایمان یک طرف

رشوه گیری در ادارات است معمول و رواج
آشکار این یک طرف در کار و پنهان یک طرف

دشمن جان فقیران است نان بربری
حلق از یکسو از آن در رنج و دندان یک طرف

بانوان اندر اداراتند محبوس و ملول
مرد ها ازیک طرف بیکار و آنان یک طرف

*************

عشقت نه سرسریست که از سر بدر شود       مهرت نه عارضیست که جای دگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم            با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

***********************
مرد یعنی کار و کار و کار و کار *  یکسره در شیفت های بیشمار

مثل یک چیزی میان منگنه * روز و شب از هر طرف تحت فشار

مرد موجی است هی در حال دو * جان بر آرد تا برآرد انتظار

او خودش همواره در تولید پول * لیک فرزند و عیالش پول خوار

با چه عشقی دائما در چرخشند * گرد شهد جیب او زنبور وار

چون که آخر شب به منزل می رسد * خسته اما با لبانی خنده بار

جای چای و یک خدا قوت به او * می شود صد لیست در پیشش قطار

از کتاب و دفتر و خودکار ، تا * اسفناج و پرتقال و زهرمار

آن یکی می خواهد از او شهریه * این یکی هم کفش و کیفی مارک دار

هر چه می گوید که جیبم خالی است * هر چه می گوید ندارم ، ای هوار

نعره می آید : "به ما مربوط نیست * ما مگر گفتیم ماها را بیار"

مرد یعنی آن که با پول و پله * می شود در خانه ، صاحب اعتبار

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو * ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

خلقتش اصلا به این خاطر بود * تا درآرد روزگار از وی دمار

شعر ارسالی خانم مریم

****************

خصلت نیکان نگیرد ، هر که بنیادش بد است         تربیت نا اهل را چون گرد ، کان بر گنبد است


*******************

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را          چندان امان نداد که شب را سحر کند؟


*******************



در جوانی پاک بودن ، شیوه ی پیغمبریست      ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزکار

**********

چندیست که بیمار وفایت شده ام           در بستر غم چشم براهت شده ام

    این را تو بدان اگر بمیرم روزی              مسئول تویی که من فدایت شده ام


**********

کم نامه ی خاموش برایم بفرست      از حرف پرم ، گوش برایم بفرست

دارم خفه می شوم در این تنهایی         لطفا کمی آغوش برایم بفرست


**********

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم                 با اشک تمام کوچه را تر کردم

دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد                 وابستگی ام را به تو باور کردم


**********

ای سیر ، تو را نان جوین خوش ننماید ** معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است

 حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف     **           از دوزخیان پرس ، که اعراف بهشت است


**********

گر دایره ی کوزه ز گوهر سازند

از کوزه همان برون تراود که در اوست


**********

چنین است رسم سرای درشت

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

**********

من تماشای تو می کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

نظرات  (۱۲۸)

 

نشود خوش دلم از نامه و پیغام کسی

توسن سرکش طبعم نشود رام کسی

آن که دربند تعلق نبود خاطر ماست

که نه دربندکسی هست و نه در دام کسی


یاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد   
کی اخرامددوستداران راچه شد 
اب حیوان تیره گون شد خضرفرخ پی کجاست 
خون چکیدازشاخ گل ^بادبهاران راچه شد

دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد

عاقبت با عشق و غم کوه امیدم آب شد

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی

 یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد




این منم، بیدار، از هول گناه          مى کنم، بر آسمان شب، نگاه
این منم، از راه دور افتاده اى        رایگان، عمر خود از کف داده اى
این منم، در دستِ غفلت ها اسیر      اى خداى مهربان، دستم بگیر . . .

مسجد کوفه ببین عزم سفر کرد على
با دلى خون ز تو هم قطع نظر کرد على
مسجد کوفه مگر مسجدالاقصایى تو
که ز محراب تو تا عرش سفر کرد على
شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

فراوانی اگر چه رفته بر باد

فراوان فراوان است استاد

تعجب می‌کنی چشمت شده گرد

که در این شهر اصلا نیست شاگرد

به این جا بنگری استاد بینی

به آن جا بنگری استاد بینی

میان کوچه و بازار استاد

کنار دکه سیگار استاد

توی رادیو سه تا استاد حراف

کنار پارک، چند استاد علاف

خزان چون برگ‌ها از باد ریزد

چو برگ از شاخه‌ها استاد ریزد

اگر داری هوای نغمه خوانی

مکن تعلیم نت تا می‌توانی

چه حاصل از مرارت‌های سنگین

صدا‌سازی و نت‌خوانی و تمرین

اگر راه میان بر را بدانی

شوی استاد در آواز خوانی

مگو اهل هنر شهرت گریز است

کلید گنج شهرت زیر میز است

سخاوتمند باش و صرف کن مال

که تا استاد گردی ظرف یک سال

به جای در کلاس درس ماندن

شوی استاد با تیتراژ خواندن

اگر داری هوای شعر در سر

سوادت هرچه کمتر، شعر بهتر

همین که شعر گفتی هستی استاد

که شعریدن سواد اصلا نمی‌خواد

تو که شعرت شبیه معجزاته

چی کار داری که شاعر بی‌سواته

چو عکس و تیپ شاعر هست جالب

چه سود از بحث وزن و سبک و قالب

ز دست صاحبان سبک فریاد

خودت بنیان‌گذار سبکی استاد

خوشا سبکی که استادش تو باشی

خوشا برجی که میلادش تو باشی

در آن برجی که میلاد تو باشد

که باشد آنکه استاد تو باشد

مبارک باد میلادت همه سال

تو استادی تو استادی به هر حال

تو خود استاد مادر زاد بودی

همان از کودکی استاد بودی

تو استادی و دل از ما ربودی

مدیرکل استادان تو بودی

تو استادی و شاگردانت استاد

ز دست کثرت استاد فریاد

بنویس که هرچه نامه دادم نرسید 
 بنویس که یک نفر به دادم نرسید
بنویس قرار من و او هفته بعد
 این جمعه که هرچه ایستادم نرسید

خسته در حبس زمینم ، ماه من یادم کن

به نگاهی ، به پیامی ، سخنی شادم کن

 نردبان این جهان ما ومنیست

عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هرکس که بالاترنشست

استخوانش سخت تر خواهد شکست.

در تاریکی چشم هایت راجستم 
چشم هایت رایافتم
شبم پرستاره شد

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

***مولانا****

پروانه شدم تا که چو پروانه بمیرم 
با یاد تو در گوشه ی میخانه بمیرم
پروانه شدم تا هدف عشق بپویم  
آنگاه ببین تا چه غریبانه بمیرم .

۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۱ شهرام میر فتاحی - کارشناس علوم سیاسی
پنج روزی گذشت و دولت تو

هیچ‌کاری نکرد، روحانی!

آبی از دولت تو گرم نشد

شد دلم از تو سرد، روحانی!

*

فکر و تدبیر تو گرانی را

همه دیدیم که مهار نکرد!

طیّ این چند سال هم نکند-

آنکه در چند روز کار نکرد!

*

مشکل اشتغال حل نشده‌ست

وعده‌هایت چه شد؟ چه می‌گویی؟

نکند اوفتاده از جیبت

گم شده آن کلید جادویی!

*

آنهمه وعده شد فراموشت

چون که از رای ما شدی پیروز؟

حل نشد مشکلات کشور، هیچ-

رمضان هم که تازه شد سی‌روز!

*

با دو تا بُردِ ورزشی، یا شیخ!

آنزمان خلق شد نمک‌گیرت!

حال تحریم‌ها اضافه شده‌ست

خوش‌قدم، مرحبا به تاثیرت!

*

تازه سطحِ توقّعاتِ همه

از تو بالا نبود،پایین بود!

تبِ «مُچّکریم» یادت هست؟

پاسخ آن تشکّرات این بود؟!

*

اعتدالت عجب وزیرانی

برگزید و معرفی فرمود!

برو ای‌شیخ، بچّه گول نزن!

مثلاً این فراجناحی بود؟!

*

خب اگر بود، نام بنده چه شد؟

من مگر معتدل نمی‌باشم؟

غیرِ ده ماه در تمامی سال

شاعری مستقل نمی‌باشم؟!

بغض های کال من، چرا چنین؟

گریه های لال من، چرا چنین؟

جزر و مد یال آبی ام چه شد؟

اهتزاز بال من، چرا چنین؟

رنگ بال های خواب من پرید

خامی خیال من، چرا چنین؟

آبگینه تاب حیرتم نداشت

حیرت زلال من، چرا چنین؟

دل مجال پایمال درد بود

تنگ شد مجال من، چرا چنین؟

خشک و خالی و پریده لب دلم

کاسه ی سفال من، چرا چنین؟

داغ تازه ی تو، داغ کاغذی

داغ دیر سال من، چرا چنین؟

هر چه و همه تمام مال تو

هیچ و هیچ مال من، چرا چنین؟

سال و ماه و روز تو چرا چنان؟

روز و ماه و سال من، چرا چنین؟

در گذشته، سرگذشتم این نبود

حال، شرح حال من، چرا چنین؟

نسل اعتراض انقراض یافت

حیف شد زوال من چرا چنین؟

ای چرا و ای چگونه ی عزیز

جرئت سؤال من، چرا چنین؟


قیصر امین پور

عزم آن دارم که امشب مست ،مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

 

 

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و

بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..

بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،

بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.

بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و

بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدمها تر جمه شده اند و

بعضی تفسیر می شوند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و

بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و

بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.

بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.

بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.

بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.

بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و

بعضی را توی کیف.

بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.

بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و

بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .

ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و

از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

به راستی ما کدامیم؟..

بعضی آدمها هرگز اجازه چاپ نمیگیرند وچک نویس ممیمانند!
من فکر کنم به  چاپ دهم رسیدم
پاسخ:
نفرمائید. شما که نسخه چاپی نیستید که . شما نسخه دستنویس هستید

در جایی که ارزش "زن" در زیبایی و ارزش "مـــــــــرد "در دارایی است دنبال اندیشه و انسانیت نگرد... شـــــــــادزی

از شیخ ِ بهایی پرسیدند: خیلی سخت می گذرد، چـه باید کرد؟

شیخ گفت: خودت که می گویی، سخت میگذرد، سخت کـه نمی ماند!

پس خـدا را شکـر کـه می گذرد و نمی ماند...

دل به هـــر کـــس مسپار !!!
گــــرچه ، عاشــــق باشد
حکم دلداری ، فقط عشق که نیست …
او بجــــز عشــق باید
لایق عمق نگاهت باشد
و کمی هم بیــــــمار
تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را …
 
دل به هـــــر کــــس مســـــپار …!!!

 

محبت بیربلا شئئ دور ، گیرفتار اولمین بیلمز
محبت بیرکهن مئی دور، بومئئ دن ایچمین بیلمز
محبت خانمان سوز دور،بو شمع عالم افروز دور
محبت تیر جان سوزدور ، بو تیر دن اولمین بیلمز
دنیاده منیم  تک گوزلیم یارسون اولماز 
ثابت ایلرم قدروی منجک بلن اولماز 
باخما که جوان سان سنه قیمت وروب عالم
بیروقت  قوجالارسان سنی هیچ دیندرن اولماززززز
آچیرام دفتریمی هر گئجه سندن یازیرام

سیلیرم یازدیغیمی بیرده یئنی دن یازیرام

ایندی یازسا سنه کیم سئوگی محبت ناغلین

من بو کوهنه غزلی شعری دونن دن یازیرام

عشق اولماسا وارلیق بوتون افسانه دیر

بلبل اولسام اوچارام اوز گولومون ساغلیغینا   

 غنچه اولسام آچارام بلبلومون ساغلیغینا

عاشق اولسام ایچرم دلبریمین ساغلیغینا     

  ساقی اولسام توکرم دوسلاریمین ساغلیغینا


گول باخچادا سولاندا

بولبول ساچن یولاندا

چتین اولارآیریلق

دوست مهربان اولاندا

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

سهراب سپهری

محراب سجود خویشتن باید بود

معراج صعود خویشتن باید بود

بر گرد حریم خویشتن باید گشت

معمار وجود خویشتن باید بود

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه  ی شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

ای که بر  روح من افتاده وآوار شده

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

شبحی  چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که  شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

بهروز یاسمی


خیام اگر توبه شکستی خوش باش !

در داخل دیسکو نشستی خو ش باش !

 

با پول کلان اختلاس امشب را

گر عاشق و دیوانه و مستی خوش باش !

خیام اگر ناهار خوردی خوش باش !

انگور وهلو ،خیار خوردی خوش باش !

 

گر دوغ به جای باده  ناب و شراب

در میکده با تغار خوردی خوش باش !

خیام اگر دروغ گفتی خوش باش !

بر «سعدی »اگر «فروغ» گفتی خوش باش !

 

شک نیست که هیچ کس نخواهد فهمید

برماست اگر که دوغ گفتی خوش باش !

خیام اگر نخاله هستی خوش باش !

دنبال «نگار »و «هاله » هستی خوش باش !

 

این جامعه بدجور به هم  ریخته است

گر عاشق عمه ،خاله هستی خوش باش !

 

خیام اگر سبیل داری خوش باش !

دهقانی و  دسته بیل داری خوش باش !

 

گر شادی کشکی وامید الکی

یک چیز ازاین قبیل داری خوش باش !

خیام بیا چو شخص احمق خوش باش !

گر خورد به هم دوچیز تق تق خوش باش !

 

گر رای خریده ای و شورا شد ه ای !

ای آدم بسیار موفق خوش باش !

خیام بیا برای چندی خوش باش !

داری تو اگر «خروس قندی» خوش باش !

 

افتاد اگر به دست تو نقشه ی گنج

با دزد به وقت  «گاوبندی »خوش باش !


بپوشان پــرده از زاهــــــــد*
 که وی حرمــان دهد ما را*
به ساقی تازه کن پیمـــان* 
که وی ایمــــان دهد ما را

امشب از آسمان دیدۀ تو

روی شعرم ستاره می‌بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه‌هایم جرقه می‌کارد



آری، آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست



از سیاهی چرا هراسیدن

شب پر از قطره‌های الماس است

آنچه از شب به جای می‌ماند

عطر سکرآور گل یاس است

آری آغاز راه دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد




گوزلیم گوزله منی من سنی چوخ گوزلمیشم

یره توشموش توکوی عالم من ورممیشم

چوخ گالیب آیری ولی آیری کسه باخمامیشام

آیریلیق دان آجی بیر شربتی من ایشممیشم

 

گاهی حرفهایت را فقط باید به خدا بگویی 

گاهی باید  ب سرعت عبور کنی از لاب لای مردمی ک انسانیت را دفن کرده اند

و سرت پایین بیاندازی و چشمانت را ب زمین بدوزی تا اندوهت از چشمانت سرازیر نشود

گاهی یک مشت بغض را باید هشت ساعت یک بار با یک لیوان آب سربکشی و دراز بکشی تا تسکین یابی

گاهی حرف را باید خورد.....

گاهی حرف را باید خاک کرد....

این روزها حرفی مطابق خواسته ی دیگری نباشد فیلتر میشود

این روزها حقیقت فیلتر میشود
هر رهگذری محرم اسرار نگردد √ صحرای نمک زار √ چمن زار نگردد
هرجا که رسیدی مکش طرح رفاقت √ هر کس که به تو یار وفادار نگردد ......

دلبرم شمع است و من پروانه اش 

                    او چونان لیلی و من دیوانه اش

با دل دیوانه چون رندان مست       

                    ساغری پر کردم از پیمانه اش

به به به به ، نازی خانوم شعراتون بوی عشق و عاشقی میده مبارکه شما و مخاطب خاص!!

آنامین آغ ســاچینا جانـیمی قربان دئمیشم

سحر آخـشام یورولان اللرینه جان دئمیشم

قدریوی من بولَنه سن نه قوجالدین آنا جـان

آنامین بیر باخیشین دردیمه درمان دئمیشم

ممنون ،میم  عزیز. 

عشقت آتش به‌دل کس نزند تا دل ماست

کی به‌مسجد سزد آن شمع که در خانه رواست


گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
 
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی
 
حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
 
 
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
شعرتون مربع بارونه!!!!!!
پاسخ:
منظورتون دقیقا کدوم شعره؟ احتمالا بخاطر اینه که فونت نستعلیق رو روی کامپیوترتون ندارین

غزال اگر به کمنـد اوفتد، عجــب نبود
عجب فتادن مَرد است در کمند غزال

۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۵ م-------------- نازی

بپوشان رخ و دلربائی مکن

دگر با کسان آشنائی مکن

چو معشوق.رنداست و می میخورد

اگر عاشقی پارسائی مکن

وفا حسن خوبان زیادت کند

وفا پیشه کن بیوفائی مکن

بسر پنجه هجربا چون منی

روا نیست زور آزمائی.کنی

( حضرت مولانا )


یارین رهئ عشقینده کونول قان اولا، خوشدور
هیجرینده گوزوم هر گئجه گیریان اولا، خوشدور 

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز

مهربان آنا

 

نه دن ساچلارون، آغاریــب آنا


یوخسا باشو وا، قار یاغیب آنا


او گولن یوزون ، سارالیــب آنا


قربانون اولـــوم ،یا لقوز قالموشام

 


اگنونده لباس ، بیا ضـــدور آنا


اللهیــم آننو وا ، نـه یازدور آنا


مـن تک اوغولا ، نـــــیازدورآنا

 
اوره گیم دولوب ، چوخ آغلامیشام

 

 



عرشه یتیشوب دور آهیم آنا


نه دور گوره سن ،گناهیم آنا


اومیــــدیم آنــا، پناهیــ ـم آنا

 
گــئد یب پناهیم ،حالا قالمیـــشام

 



باشیمین تاجی ، اوره گیم آنا


اوده نعمتیم ، چوره گیم آنـــا


غملی گونومده ، دیرگیــم آنا


سن سیز اویمده ،"غریب"اولموشام



حسین اسکندری"غریب"

بله  درسته. فونت نستعلیق رو ندارم ولی جالبه که از هر بیت یک مصرع رو نشون میده وبقیه رو نه...

یاغیش یاغسا دریا سویون نینیرم

گل اولماسا ،باغبانی نینیرم

منیم بوقلبیمده اولان ، سنسن

سن اولماسان بو دنیانی نینیرم

در دیده بجاى خواب ، آبست مرا

 زیرا که به دیدنت شتابست مرا

گویند بخواب ، تا بخوابش بینى 

 اى بیخبران چه جاى خوابست مرا


ادامه هر کـــــجا ! پایان تو باشی 

صدای ریخته ! حـیران تو باشی 

قســـم بر قطره های خیس باران 

به دریــــای دلم طوفان تو باشی 

"م .حاجی پور "

مرا که میشناسی؟؟؟؟؟

 

کسی شبیه هیچکس...

 

لابه لای نوشته هایم که بگردی پیدایم میکنی

 

اگر نوشته هایم را بیابی منم همان حوالی ام

 

حرف های نگفته بسیار دارم

 

حرفهایی که نباید زده شوند باید خورده شوند درست مثل تنقلات روزانه ات

 

وفریاد هایی که باید در گلو محکوم به حبس ابد شوند

 

ولبخند هایی که شاداب نشانم دهند...

 

میخندم تا یادم نرود تظاهر بهترین کار است...

 

تا یادم بماند که دیگران مرا خندان میخواهند

 

میترسم از آن روی خودم که سگ نیست اما اگر بالا بیاید به هیچ سکوتی

 

قناعت نمیکند

 

میترسم از همین حرف ها که از دستم در میروند و میزنمشان

 

میترسم از خوبم هایی که مدام تحویل میدهم

 

میترسم از این همه که هستم و به رویم نمی آورم

 

میترسم از خودم...خودی که رامش کرده ام...

 

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

 

زندگی خواهم کرد به جرم بودن

 

  بودنی که هرگز طرفدارش نبوده ام

 

اما تا به کی به جرم بودن باید زیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

من مرده ای بیش نیستم

 

دیگر روحی برایم باقی نمانده

 

میخواهم بخوابم....رویای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ

 

میگویند خاک سرد است

 

ولی برعکس آغوش گرمی دارد برای من

 

منی که سرد زندگی کرده ام

 

برایم فرقی نمیکند این روزهایم را چگونه قربانی کنم

 

من دیگر تکرار نمیشوم  ...

 

دیگر نمینویسم ....تا ســـــــــــــــــــــکوت را بیاموزم

 

نوشته هایم به همین راحتی که میخوانی نیست...باور کن

خدایا

مرا زین خود پرستی ها ,رها کن

چنان اندیشه ای بر من عطا کن

که تقدیری که از آن نا گزیرم

توانم جبر و قهرش را پذیرم

و با عزمی چنان پیگیر باشم

که نا تقدیر را تغییر باشم....


نییه گول تئز سارالار/نییه قلب کولگه سالار

نییه اود ایچیره دوشن/هامیدان چوخ چابالار

نییه مظلوم بالاسین/ظولم اوخو الدن الار

منی اینجیتمه فلک/قوی گئدیم لاله دریم

گئجه مخمل دوشه یین/اوستونه لاله سریم


تاپیشیردیم گوزومه هر گوزله باخمیاجاخ

گوزومون یاشیدا بیر آیری کسه آخمیجاخ

گوزلورم سن گلسن جانیمی قربان ائلییم

اومودوم وار او منی مفته سینه ساتمیاجاخ 

فرید بجائی


از حیف و میل روزگار 
حیف به عمریست 
که بی تو گذشت 
و میلی که رها نمی کند مرا 
"م .حاجی پور

زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم
همه ی عمر دمی بود و نمیدانستیم

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک
فرصت مغتنمی بود و نمیدانستیم

تشنه لب، عمر بسر رفت و به قول سهراب
آب در یک قدمی بود و نمیدانستیم


هوای گریه ... بی تابم دوباره

خسوف سرد مهتابم دوباره

تکان دادی برایم دست و رفتی

قطاری رد شد از خوابم دوباره

مریم ا- خ
هم آغوش پر قو ها برقصیم

میان چشـم آهوهـا برقصیم

لباس عاشقی تن کردم امشب

بیا در بهت شبوها برقصیم

مریم ا-خ

 

ای سبزترین خاطره در باغ وجودم

دیشب به حضورت غزلی ناب سرودم
گفتند چه داری تو از این هستی دنیا
گفتم که عشق است فقط بود و نبودم
گاهی به چشمِ تو من ، خیره می شوم

با گردش نگاه تو من ، دیده می شوم

از شرم و خجلت لبهای بسته ام....

از باغِ نگاهِ تو من ، چیده می شوم
م-ا-خ

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت!!

ولسایدی میسّر، گـؤزه لیـم، یـاریـن اولاردیـم

هر لحظه غمین چکمگه غمخوارین اولاردیم

هر شب دولاشیب صبحه کیمی شمع ِ جمالین

پـروانـه کیمـی، طـالـبِ دیـداریــن اولاردیــم

ممکن کی دئییل بیرده گـزیـم گلشـن ِ کـویـون

ممکـن گـر اولایـدی، یئنـه زوّاریـن اولاردیـم

مجنون کیمی دایم، سـر کـویـونـدا گـزه ردیـم

عؤمـروم نقـدر وارسـا، پـرستـاریـن اولاردیـم


گئجه لر هاممی یاتیر من آیا لای لای دییرم

منتظر صبحه کیمین گوزلریمی هی سیلیرم

گوزلیــــم گوزلیـــه بـولســم دوزرم آیـریـلیغا

گورخورام بیر گون اولا سننن اوزاخ جان وریرم

فرید بجائی

قضیه شوهر هشتم! ما تو یکیش موندیم....

خانمی که هفت شوهر کرده بود

شوهر هشتم به تورش خورده بود


هشتمین شوهر چواورا دید گفت :

«کارمنداست و بلند و حال ِمفت !

 

پاک و معصوم است ،چیزی نادر است !

برتنش بیگانه ای نابرده دست !

 

چشم پاکی ای نگار نازنین

هست چونکه آن نگاهت برزمین »!

 

بی خبر از این که آن انسان نما !

خورده مارو گشته همچون اژدها !

 

گفت زن پیش ِ خودش خندان و مست :

«شوهرم شو ای خر ِ ظاهر پرست !

 

تادهانت صاف گردد بعدازاین !

می گریزی از وطن تا هند و چین !

 

می درانم گر بجنبی خشتکت !

می زنم چاقو به چاک ِ دنبکت !

 

دارخواهم زد تورا با مهریه !

می ستانم از تو هی مهر و دیه !

 

شوهرم شو یک دوروزی بعداز این

گندی اخلاق ِ زشتم راببین !

 

ظاهرم شیک است و ناز و بانمک !

باطنم پوسیده است و پرکپک »!

 

ای بسا گردو که سبز است و تُپُل !

اندرونش خالی است و خاک وخل !!

 

ای بسا پیراهن ِ شیک و شریف

داخلش انسان بیمار و کثیف !

 

ای بسا آهن که رنگ ِ دوده است !

ظاهر ِ آن با طلا اندوده است !

 

وای اگر روزی طلایش مس شود!

شوهر بیچاره عمرش تس شود !!

 

ای بسا انسان که خاک رُس شده !

زن گرفته، کلّ عمرش چُس شده !!

 

دوستان پایان ندارد این مقال !

ازدواج است و هزاران قیل و قال !!

گجلر بولبول اولوب سنه اهنگ یازارام ایستسن شمع اولارام  سنه  خاطر یانارام..

کوی عشقینده گزن عاشیقه دیوانه دئمه

تار-ی زولفونده اسیرم منه دیوانه دئمه

حسرتین ائله دی کور گوزلریمی

ای گوزلیم یئنه سنسیز یاشامام

گل منه دیوانه دئمه

گجلر تک اوتوروب تک قالاسان عالمی وار

اوگچن گونلره تک آغلیسان عالمی وار

منده بیرگون بوتون عاشیقلر ایچینده یاشادیم

عاشیقین گوز یاشینا آغلایسان عالمی وار


مدیونید اگه فکر کنید دختره قصد ازدواج داره!!
-----------------------------------------------

دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت


در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام

دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ

گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟

من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر

من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار

دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه

دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت

در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام!!!


گتیریب فراغین ای گوزه لیم جانه منی

قورخورام مجنونا تای ائیله یه دیوانه منی

نییه رحمین منه گلمیر بو قدر آغلادیسان

منده یوخ تاب و توان سالما بیابانه منی

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.

تقدیم به کسانی که نیش عقربها از دوستان خود خوردند و حرف نزدند
و دوباره عشق ورزیدن..

پاسخ:
حدیث مدینه گفتی و کردی کبابم !
کباب مرغ یا ؟؟!!!...
پاسخ:
نه دیگه
کباب من که میشه کباب آهو....
شایدم چون مثل بره مظلومم بشه کباب بره ...
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست!
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست!
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست!

شعر از رضا نیکوکار

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست

باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست

جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست

نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست

گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیـــــــــــایـــــم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست


نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

غم توتوبدور کونولی یوخ منه همدم بو گئجه

سئل کیمین چایلار آشیر گوز یاشی شبنم بو گئجه


یئل چالیر قاپ باجانی من نه بولوم قصدی ندور

جام اجل الده گلیر یا منه مرهم بو گئجه


گل کونول دردیوی ده آه و فغان ائتمه بئله

حل ائدر نازلی طبیب دردیوی بولسم بوگئجه


لطف ائله دردلی کونول سویلمه هجران سوزونی

بو سوزون رعشه سالیر جانیمه هردم بو گئجه


من کی پروانه صفت یانماغا عادت ائله دیم

هارا گئتسم بولورم شمع ئیله گللم بو گئجه


دلبریم لطف ائلییوب کلبه درویشه گله

یارالی قلبیمینن تئللریین هوررم بو گئجه


گئدیرم اوزگه یارین شمعینه پروانه اولام
سوگیمه لایق اولان دیلبره دیوانه اولام
بیلمدون قدریمی سن,چوخلی منه ظولم الدون
گئدیرم ای داش اورک من سنه بیگانه اولام
ایندی کی اوز چئوردین طالع فرزانه لیغیم
گئدیرم من می ایچم ساکینی میخانه اولام
منه لیلاگرک اولسون,نه گوزل سوملی یار
گئدیرم مجنوناتای عشقیده افسانه اولام

من دئدیم عاشیقم آی قیز ، سن دئدین بوشلا آماندی

من دئدیم سن ده گؤزوم وار ، سن دئدین سئوگی یالاندی

من دئدیم شمعه تای اُول سن ، من ده پروانه تک اُوللام

سن دئدین بیر دایان اوغلان ، بول بو یول درده سالاندی

من دئدیم هئچ بولوسن کی نیه بو کونلوم اُولوب بیر کاسا قان

سن دئدین بَللیدی گؤز اُوخ دی قاشیمدا کی کاماندی

من دئدیم سئوگی منی بیر قوجا اوغلان الییب

سن دئدین آی قوجا مجنون یئری گئت ن..... جاواندی

غم ده ن منیم بیر گوزلوک وار گوزومده
دانیشاندا غم گورسه نیر سوزومده
یانمیشام من ,کولومده وار ,کوزومده

داغلار بیلیر یولار بیلیر سنده بیل

چوخ گجه لر صبحه کیمی یاتمادیم
بیر توکونو بیر عالمه ساتمادیم
بیر آن سنی اوزگه لره قاتمادیم

داغلار بیلیر یولار بیلیر سنده بیل

سسله میشم گجه گونوز آدینی
اورک هله اونودماییب دادینی
گوزلریمده گزدیریرم یادینی

داغلار بیلیر یولار بیلیر سنده بیل

سن گوزومون ایشیغی سان ,جانیم سان
آیدینلیغیم ,سحریمسه ن ,دانیم سان
اوره ییمی دولدوروبسان قانیمسان

آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تحقیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن

ساقیاامشب صدایت با صدایم ساز نیست 
یاکه من بسیار مستم یاکه سازت ساز نیست 
ساقیاامشب مخالف می نوازد تار تو 
یاکه من مست وخرابم یاکه تارت تار نیست.!!!!!!!!!


به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشمِ همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماهِ من روی گرفت و سرِ مریخ نشست


علیرضا آذر


ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﯾﻞ \ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺤﻞ
ﻣﮑﻦ ﺗﯿﺰ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ، ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ \ ﺩﮔﺮ ﺳﯿﺦ ﺳﯿﺨﯽ ﻧﮑﻦ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ
ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﭼﺖ \ ﺑﺮﻭ ﮔﻤﺸﻮ ﻭ ﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﺮﺕ
ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺖ ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ \ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻭ ﭼﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩ
ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺖ ﺍﻓﺮﺍﺳﯿﺎﺏ \ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺶ ﺗﺮﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﮐﺒﺎﺏ
ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﻫﯿﻢ \ ﺩﺭﯾﻐﺎ ﭘﺴﺮ ، ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻫﯿﻢ
ﭼﻮ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ \ ﺯ ﺗﻮﺭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻄﺎﺳﺖ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﮑﻦ ﺿﺎﯾﻊ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺍﻭ \ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﺠﻮﯼ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﺸﺖ ﺗﺮﻡ ، ﺍﯼ ﯾﻞ ﺑﺎ ﮐﻼﺱ \ ﻓﻘﻂ ﻫﺸﺖ ﻭﺍﺣﺪ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺱ
ﺗﻮ ﮐﺰ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ، ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺑﺪﯼ \ ﭼﺮﺍ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍپزﺷﮑﯽ ﺯﺩﯼ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ، ﭘﻮﻝ ﺁﻭﺭﻡ \ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﻡ ، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﻫﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺸﻢ ، ﭘﺴﺮ \ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺠﺰ ﮔﺮﺯ ﻭ ﺗﯿﻎ ﻭ ﺳﭙﺮ
ﭼﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯﯾﺎﻥ ، ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﻧﯿﺴﺖ \ ﺑﻮﺩ ﺩﺧﻞ ﻣﻦ ﻫﻔﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺝ ﺑﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ \ ﭘﺪﺭ ﺟﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺮﻡ ، ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺧﺶ ﺧﻮﯾﺶ \ ﺗﻮ ﭘﻮﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﺶ
ﻣﻘﺼﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ، ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ \ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻟﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ
ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﺳﻬﺮﺍﺏ ، ﺍﯾﻮﻝ ﭘﺪﺭ \ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﻮ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺷﮑﺮ
ﺍﮔﺮ ﮔﺮﻡ ﭼﺖ ﯾﺎ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﻮﯾﻢ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺩﭘﺮﺱ ﺷﻮﯾﻢ !!!
.


شعر طنز داماد بی مادرزن


دوش مادر زن به من پرخاش کرد 
هیکلم با چوب آش و لا ش کرد

 

 

گفت : ای داماد ، ای آدم نشو
حیف آن دختر که من دادم به تو

 

 

من نمی دانستم آدم نیستی 
لایق لطف دمادم نیستی

 

 

هر کسی داماد شد در عمر خویش
بی گمان یا خر بُود یا گاومیش

 

  

گفتمش : من اول آدم بوده ام 
تاج گل بر فرق عالم بوده ام

 

  

بعد از روی جوانی خر شدم 
پایبند خانه و همسر شدم

  

 

آدم اول کم کمک خر می شود 
بعد از آن ناچار شوهر می شود

  

 

هر کسی کو زن گرفت از بی غمی 
نام او دیگر نباشد آدمی

 

  

غیر شوی حضرت حوا ، که بود
شوهری «آدم» بر او صدها درود

 

  

حق تعالی نام او آدم گذاشت 
چون که این داماد ، مادر زن نداشت

 


۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۰۳ رویا...... مصی
واقعا لذت بردم.ممنون   شاعرش کیه؟

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

امیر هوشنگ ابتهاج


گلایـه دکتر شریـعتی از خـدا و جـواب سهراب سپـهری ...!!!
********
ابتدا گلایه :
خدایا کفر نمیگویم،

پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است 
*********
این هم جواب سپهری از زبان خدا:

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.


همه جورها وفا شد، همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد، صفت خدا درآمد

همه نقش ها برون شد، همه بحر آبگون شد
همه کبرها برون شد، همه کبریا درآمد

همه خانه ها یکی شد، دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جداجدا درآمد

مولانا


کاش سورمه اولیدیم چکیلیدیم گوزووه

گوزوون یاشی اولیدیم آخیلیدیم اوزووه

گئجنین نصفی دی یا رب یوخو گلمیر گوزومه

بو نه عالمدی خدایا دییرم اوز اوزومه

بیر نفر حاکم اولا جمع ائده مهپاره لری

آچا زنجیر جفادن یازیغ آواره لری

سالا جارچی بازارا آی سون آلسن سونی

اوندا قورخوم بودو کی هامّی سوه من سونی


به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر
فاضل نظری

جمعه یعنی شوق، یعنی انتظار*** جمـعــه یعنـی طاق ابروی نـگار
جــمـعه یـعنـی غـروب غصه دار *** جمعه یعنی مهدی چشم انتظار
جمـعه هــا بر ما دعا دارد حبیب*** در قــنــوتش یاد ما دارد حبـیــب
کـاش روزی بـه دست دلـبـــــرم *** ســـایه پـرچم بیفــتـد بــر سرم

اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان 


شعر طنز در مورد مرد

به نام خداوند مردآفرین

که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گل مرا خلق کرد

چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید

و شد نام وی احسن الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد

مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت

ندارم نیازی به لاک همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم

تو زیبایی ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه ام کار اوست

نه کار پزشک و پروتز همین !

نداده مرا عشوه و مکر و ناز

نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی ریا آفرید

جدا از حسادت و بیخشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد

به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک درخت

و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک

من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود

که ای مرد پاکیزه و مه جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر

و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشات

نشسته مداوم تو را در کمین !

ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم
              عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها
               صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم ...

عاشقان را همه گر آب برد 

خوبرویان همه را خواب برد

  در جهان غصه کوتاهی دیوار مخور

حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور

گردش چرخ نگردد به مراد دل کس

غم بی مهری آن مردم بی عار مخور

««روز دختر رو به همه دختر خانوم های گل تبریک میگم
دخترم
تاج سرم
من و تو 
هر دو ز یک آغازیم
تو همان مادر فرداهایی
من همان دختر دیروزینم
نقشه ی کهنه ی دیروزی من 
نقش فردای تو نیست
خوب میدانم من
با همین چشم
نباید به جهانت نگریست
کاش میدانستی
مادرت با همه هم نسلانش
بذرهای بدوی میپاشید
تا تو با آن پسر همسایه
هر دو یکسان و برابر باشید
تا اگر ساده سلامش کردی
کس نگوید که عجب
عاشق بود!
برسی تا به نهایت
تا بدان قله ی اوج
که تو را 
لایق بود
آرزویم اینست
که در آیینه ی فردایی تو
نه تو حوا باشی
و نه شویت آدم
همه انسان باشیم
و من آن مادر دیروزی نه
که همان دختر امروز شوم
و بر این فاصله ها
با قدمهای تو
پیروز شوم


قدم های زمان
من صدای قدم های زمان را می شنوم
که لحظه به لحظه به من نزدیک میشوند
اما من با شتاب از آنها میگریزم 
من آرزوهای بزرگی در سر دارم
من شوری در دل دارم
من میخواهم زمان را به عقب برگردانم 
اما جای پای زمان در ظاهرم نقش بسته است 
اما در درونم غوغایی است 
به گذشته های دور می نگرم
و به آینده ای نامعلوم
و به امید فردا های بهتری
من زمان را پس میزنم
من می خواهم زمان را متوقف کنم
به امید آینده های روشن و فردا های بهتری
تا آرزو هایمان به ثمر نشیند
و من خواهم دید ، خواهم دید
به امید آنچنان روز
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج

عاشق باغرینا باس صدفلی سازی

مین جوابلی بیر سئوالدان دانیشاق

میدان قوراق، صحبت آچاق، ساز توتاق،

گل یاناقلی، قوشاخالدان دانیشاق



قوی سوز آلیم بیر گناهسیز دوداقدان

دشمن باخیب حسد چکسین اوزاقدان

یار بزه نیب چخان زمان اوطاقدان

یاشینداکی گللی شالدان دانیشاق



وورغون دئیه ر، بیر دردبیلن یار اولسون

زلفی بولوت، آغ سینه سی قار اولسون

یاخشی گونده، یامان گونده وار اولسون

قدر بیلن احل حالدان دانیشاق

صمد وورغون

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم  

 

 
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 
بچه ی سر به هوا، 
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من 
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...

          
با خشونت هرگز...


گوزلـرون آخ نه گوزلدیـر ، نه گوزل ، آی پاراسی اوزی بیر دونیا بویاغ دیرگوزوون آغ ـ قـاراسی بو نـه گوزیاشدی کی طوفانلی ائدیب گوزلرووی جـانیمـا دوشسـون اگر گوزلـروون وار قاداسی دامجـی دامجـی ییقیلیـر خیردا گوزه ، من نه دئیم دنـیـزه بـنـزیـیــر آمـا ایـکـی کیپـریـک آراسی ائلـه اولـدوز کیمـی گوزیـاشی یئره توکمه گوزل ائلـه اولـدوزلارا دیـمـز گونـشـیـن گوشواراسی آغلامـا ، بیـر بئلـه گوزیـاش ائله مه ، آرخایین اول قویمارام سئل لره دوشسون گئنه ده ائل ساراسی

درمجلس عشاق قراری دگر است

وین باده عشق را خماری دگر است 

آن علم که در مدرسه حاصل کردند 

کار دگر است و عشق کار دگر است 

مولانا

یاغیش یاغیر داشلارا
دیین اوچان گوشلارا
آپارسین بیزدن سلام
وفالی یولداشلارا
.
.
.
عزیزیم آشا آشا
سو گلیر داشا داشا
بیر جانم وار ثروتیم
اودا قربان داداشا
.
.
.
داغدا پائیز اولاندا
ساری سنبل سولاندا
یارا ائلچی گوندررم
اون بئش یاشی دولاندا

به کجا چنین شتابان ؟ "

گون از نسیم پرسید :

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری ؟

ز غبار این بیابان

همه آرزویم ، امّا

چه کنم که بسته پایم ...

" به کجا چنین شتابان ؟ "

به هر آن کجا که باشد ،

بجز این سرا سزایم

سفرت بخیر ! امّا ،

تو و دوستی خدا را

گر از این کویر وحشت

به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها ، به باران

برسان سلام ما را .

 

! تومرایادکنی ،یا نکنی

باورت گر بشود ،گرنشود

حرفی نیست.....اما....!.

نفسم میگیرد در هوایی

که نفس های تو نیست

سهراب سپهری
 

 

سؤیله دین عاشیق گرک دار و نداریندان گئچه!

یوخ آماندیر! سؤیله مه! دار و نداریمسان منیم

 

 


بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!
که یار از این میان کم دارم امشب

چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب

برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب

به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش زمحرم دارم امشب

 

پاییز آخشامی

سویوق بیر یئل

سنسیز کئچمیش بیر گون

تقدیم به پدرم

این روز ها باران که می آید
حال تو را میپرسم از او باز
تودر دلم پایان نمیگیری 
پایان تو یعنی همان آغاز
من با مرور روز های تو
بوی بهار و عید میگیرم
بوی شکفتن،دوستی،لبخند
عطر گل خورشید میگیرم
من از تو دارم شادی و غم را
من از تو دارم این پریدن را
روی کویر تشنه شعرم
نقاشی باران کشیدن را
امروز دیگر نیستی اما
با یاد تو چون ابر،می بارم
ای فصل خوب آشتی و نور
بابای خوبم دوست دارم


پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افکند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»

جامی

من آســمــان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من ، من از خودم ســیــرم

من آن طبیب زمینـگیــر زار و بـیـمارم

که هر چه زهــر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکـیم در دل یک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقــدیــرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

پس تو کی می آیی

              روز از پی روز

                   فصل از پی فصل

                        عمر دارد بیهوده می گذرد...

پس تو کی می آیی

        لحظه ها را قاب نتوان کرد

              لحظه ها می میرند

                    لحظه ها بوی فراموشی

                          لحظه ها بوی فرسودگی خاطره را می گیرند.....

پس تو کی می آیی

           خواندن نام تو

              تکرار همه خاطره هاست

                       روزها را گرد نتوان آورد

                               لحظه ها را هیچ نتوان اندوخت....

یادت می آید که در همان خردسالی و نوپایی ، هرگاه بر زمین می خوردیم ، پدر یا مادر یا حتی پدربزرگ و مادربزرگمان – با هزاران شوق و عشقی که به آموختن نام او به کودکش داشتند- می گفتند یا علی؛ بگو : یا علی و بلند شو!

.... و ما چنین برخاسته و بلند شدیم و با یاد و عشق علی علیه السلام بالیدیم و بر همه می بالیدیم که:  مولایمان علی است.


محبت بیر بلا شی دور گرفتار اولمیان بیلمز

زمستان چکمین بولبول بهارین قدرینی بیلمز

 

ای سبزترین خاطره در باغ وجودم

دیشب به حضورت غزلی ناب سرودم
گفتند چه داری تو از این هستی دنیا
گفتم که عشق است فقط بود و نبودم



دل بی تو هوای می و میخانه ندارد
بی گردش چشمت سر پیمانه ندارد
خمیازه کشیدیم به جای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
آیینه چه داند که در او عکس رخ کیست
عاشق جز از جلوه جـــــــانانه نــــــــــــدارد
بی ساخته حسنی است جمالش که چو خورشید
هر صبــــــــــــــح به کف آینه و شــانه ندارد

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم

کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد

فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد

بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت

دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده

کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...

عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد

گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....

پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....

باورت بشود یا نه


روزی می رسد


که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد


برای نگاه کردنم ، خندیدنم


و حتـــی اذیت کردنم


برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی


روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود


می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

گاهی پر از نیازم ، گاهی بت صبوری
گاهی خدای احساس ، گاهی به فکر دوری

روزی پرنده ای با حال و هوای پرواز
یک روز دلشکسته، دلگیر ِ روز آغاز

دلگرم ساز باران، گاهی گل بهارم
پاییز مبتلا را گاهی به سینه دارم

گاهی دلم هوای یک شعر و یک ترانه
روزی نگفتن از تو، زیباترین بهانه

گاهی در آسمانم صدها ستاره دارم
برخی شبان تاریک، تنها و بیقرارم

گاهی خدای عشقم از بس که پُرامیدم
گاهی در آرزوی یک لحظه ی سپیدم

گاهی بهار احساس، سرزنده از نگاهی
گاهی اسیر تردید، همخانه ی سیاهی

گاهی رسیده بر من صدها گل بهانه
گاهی اسیر کینه از هرچه عاشقانه

گاهی به پای این دل تا انتها نشینم
گاهی غرور محضم، تشویش آتشینم

این روزگار صدرنگ، صدها ترانه دارد
گاهی هوای سازش، گاهی بهانه دارد

هر قصه ای سراسر درگیر تلخ و شیرین
از چشم من نبین تو، تقدیر گشته تعیین

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست
دیگران از ساغرو ساقی و ما از یاد دوست

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩکتر میشوی ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ می ﺷﻮﺩ ، ﺑﺰﺭﮒ تر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ ، می ﺑﯿﻨﯿَﺶ
ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﻧﯿﺴﺖ
ای که دایم به خویش مغروری 
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان  عشق مگرد 
که به عقل  عقلیه مشهوری 

ای که دایم به خویش مغروری 
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان  عشق مگرد 
که به عقل  عقلیه مشهوری 

ای که دایم به خویش مغروری 
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان  عشق مگرد 
که به عقل  عقلیه مشهوری 

ای گول سنی دنیایه مقابل توتارام
دنیا منیم اولسا ، سنه خاطر ساتارام

سنگ فرش می کنم

تمام کوچه های شهر را

تا دلم اگر زدستت شکست

خوب بشکند!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">