ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد:
ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم.
اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش!
من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش!
توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست!
مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!
به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
ـ همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین:
"خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید"
ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: "به نظر میاد خیلی ناراحتی."
بعد از شنیدن حرفهای مدیر، پیرمرد گفت: "من میتونم کمکت کنم."
نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: "این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع میتونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی." بعد هم از آنجا دور شد.
مدیر شرکت در حال ورشکستگی، یک چک 500000 دلاری در دستش دید که امضاء جان دی. راکفلر داشت، یکی از ثروتمندترین مردان روی زمین.
با خود فکر کرد: "حالا میتونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانیه برطرف کنم."
اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که میدانست این چک را دارد، اشتیاق و توان تازهای برای نجات شرکت پیدا کرد.
توانست از طلبکاران برای پرداختهای عقبافتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهیها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.
دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اینکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: "گرفتمش!" بعد به مدیر نگاه کرد و گفت: "امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار میکند و به مردم میگوید که راکفلر است."
مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داده بود.
درآمد:
هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج:
اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پسانداز:
آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک:
هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایهگذاری:
همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات:
صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید
33
بابا جون؟
- جونم بابا جون؟
این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟
- خب… خب… خب حتما اینجوری راحتتره دخترم
یعنی با لباس راحتی سختشه؟
- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!
پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟
- …….هیس بابایی، دارم فیلم میبینم
باباجون، کم آوردی؟!
- نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم
خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود؟
- چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه
آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟
- نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟!
- خب مامانت اینجوری راحتتره !
اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟
- نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد
پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!
- چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته
واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟!
- عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟
داری میپیچونی؟
- نه قربونت برم عزیزم،اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛باشه عسل بابا؟
اما من هنوز قانع نشدم
- توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم
چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟
- واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن
خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟
- لابد پول ندارن دیگه
پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟
- چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم
آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان
که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟
- آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟
باشه،
ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی! باشه باشه ؟!
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند .
نفر اول گفت :« من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .»
نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت :
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم.
31
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.
پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
29
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"
خدا جواب داد :
" بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی "
28
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.
چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد. فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.
فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.
آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟"
ـ "سلام. ما منتظر مسافری نیستیم".
یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.
دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.
ـ "مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد."
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.
زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم."
ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."
زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند ...
27
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم…
یا… نمیدانم…
کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد…
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است. برای همیشه …
خب… بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما…
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده…
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده…
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم…
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده… این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند…
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچی کردم جا نگرفت…
دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد…
26
زنی یک طوطی خرید، اما روز بعد آن را به مغازه پرنده فروشی برگرداند و به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند!
صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند. آنها با تصویرشان در آینه شروع به صحبت می کنند.
زن یک آینه خرید و رفت…
روز بعد باز آن زن برگشت و به پرنده فروش گفت: طوطی هنوز صحبت نمی کند!
صاحب مغازه گفت: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.
زن یک نردبان خرید و رفت…
اما روز بعد باز هم آن زن نزد پرنده فروش رفت!
صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ به محض این که طوطی در قفس
شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد!
زن با بی میلی یک تاب خرید و رفت…
روز بعد وقتی که آن خانم وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغییر کرده بود و به مغازه دار گفت: طوطی مرد!
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: طوطی قبل از مرگ یک کلمه هم حرف نزد؟
زن گفت: چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟
25
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم
را بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده
می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می
گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند
، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی
بعد می میرد .
او می گوید : ((
بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن
جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است .
اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر
قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن
وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال
کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است
>>اگرپوسته تخم مرغی که ترک خورده و جوجه میخواهد سر از تخم بیرون آورد
به شکستن آن کمک کنید یقین بدانید پس از مدتی جوجه بیمار خواهد شد باید جوجه سختی
بکشد تا پوسته را بشکند تا سالمتر و قویتر پا به زندگی گذارد
نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد
بگذارید فرزندانتان زمین بخورند تا تجربه کنند اینقدر آنها را یاری
نکنید
هیچ وقت نگران شکست
ها ی فرزندان خود نباشید ، چراکه همان شکست شاید، رهگشای موفقیت و درخشش او باشد .
هیچ گاه بار مسئو لیت کسی را به دوش نکشید .
جلوی تحقیر شدن او را
نگیرید .
آسیب های او را به جان
نخرید .
بگذارید تا همین
فشارها موجب شکوفایی او شوند .
دانه ای که سعی دارد
خود را از دل خاک به بیرون بکشد را ، از خاک در نیاورید .
پیله پروانه ای که خود را با سختی از درون به بیرون می کشد را ، پاره
نکنید .
پوسته تخم مرغی که جوجه ای سعی دارد آن را بشکافد و بیرون بیاید
، نشکنید .
چرا که شما دریچه
های خروج از عالم تاریک و تنگ و رنج آور را به روی آن ها خراب می کنید و مانع پیش
روی آن ها در مسیر رشدشان می شوید .
گاه تنها تماشا کردن
این صحنه ها کافی است .
بر خودخواهی های خود
غلبه کنیم
بر حس مالکیت خود
بر طمع خود
بر زیاده خواهی ها
و
عواطف آسیب رسان خود
مسلط شویم
و دریچه های خیر را
به روی فرزندانمان بگشاییم
بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان - مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته
است.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا
شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او
را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت : دروغ می گویی.
ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55
تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از معاینات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت.
سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و به آمریکا رفت.
زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده و همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد. عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف میزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی هستن، هر چند
وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن بابابزرگ (عباس) و جلوی بابابزرگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و همه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش زده......
*محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس*
چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد .
حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت :
رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد , بهتر است زحمت خود زیاد نکند ....ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوب من بروید .
سلیمان هم بی درنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند . وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند .چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی .
آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند .ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه از دریا سر بر آورد و گفت :
خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند ...سلیمان گفت : این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور ...
ماهی به یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت :یا سلیمان سیر نشدم غذا میخواهم ؟
سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت :مگر رزق روزانه تو چقدر است ؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم ؟
ماهی عظیم الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت :خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است , الان من نیم قورت خورده ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد .
سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت :پروردگارا توبه کردم به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی ....
24ستارخان نوشته بود:من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد...اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز
اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم..بدون غذا.. بدون لباس.. از قرار گاه اومدم بیرون...چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش.. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف...علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن... با خودم گفتم آلان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...
اما... مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت : عیبی نداره فرزندم...
خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...
اونجا بود که اشکم در اومد...
23
هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد:
خدایا! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش حاضرمی شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ...!!!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا برایش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت:
خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!!!!!!!
22
بچه : مامان بزرگ این چه کتابیه تو چند ماهه
داری میخونی و تموم نمیشه
مامان بزرگ : این قرآنه عزیزم ، تموم شده من
هی دوباره میخونمش
بچه : کی امتحانشو دارین؟
مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال دیگه عزیزم
بچه : فهمیدنش خیلی سخته؟
... مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اینقدر هی دوباره میخونیش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خیلی دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان
میگیرن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم این کتاب خداست و من
باهاش دعا میکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا میکنی؟
مامان بزرگ : عزیزم این قصه های کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا یعنی چی؟
مامان بزرگ : یعنی کتابی که خدا حرف هاشو به
پیغمبرخودش میگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نمیگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نمیزنه عزیزم
بچه : پس چیجوری با پیغمبر خودش حرف میزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نمیزنه بهش وحی
میفرسته
بچه : وحی چیه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهای خداست که با یک فرشته
ای به پیغمبرش میگه
بچه : فرشته مگه حرف میزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پیغمبر خدا
بچه : منم میتونم پیغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پیغمبر ها رو از اول
خودش انتخاب میکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب
نمیکنه؟
مامان بزرگ : آخه دیگه خدا پیغمبر انتخاب
نمیکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس دیگه خدا قصه بهتری بلد نیست بگه
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزیزم این بهترین
قصه هاش بوده دیگه
بچه : مامان بزرگ میشه من کتاب رو ببینم
مامان بزرگ : آره عزیزم اما تو دستهات کثیفه و
گناه داره ، خودم نشونت میدم
بچه : مامان بزرگ اینکه داستانهاش عکس نداره
مامان بزرگ : با لبخند ، نه نداره عزیزم
بچه : مامان بزرگ این چرا اینجوری نوشته
مامان بزرگ : این به زبون عربی نوشته عزیزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربی بلدی؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانیه سکوت : نه عزیزم
بچه : آها پس تازه فهمیدم چرا اینقدر میخونیش
مامان بزرگ : سکوت
یک خانم 45 ساله که یک حمله ی قلبی داشت و در بیمارستان
بستری بود
در اتاق جراحی
که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید:
آیا وقت
من تمام است؟
خدا گفت:نه شما
43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .
در وقت مرخصی
خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست
صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)- جمع
و جور کردن شکم .
فقط
به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از
اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که
بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
بعد
از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در
وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی
با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت
دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا
جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
19
آنچه که یک زن می خواهد...
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.
سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این
سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش
غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن
بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال
در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور
به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری
از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته
احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در
سراسر آن سرزمین معروف بود.وقتی
که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر
ندارد. پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را
بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش
موافقت کند
پیر
زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین
ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می
خواهند؟
پاسخ
پیرزن جادوگر این بود:
"
آنها
می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به
عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند"
همه
مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و
همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و
پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه
عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله
شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده
است؟
زن
زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با
مهربانی رفتار کرده بود، از
این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن
وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس
آن...؟"
لنسلوت
در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد
آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در
قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...
اگر
شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر
شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی
داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود...:
لنسلوت
نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...
احترام گذاشته بود.
18
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده
است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا
رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه
انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین
را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا
سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش
گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفتعزیزم،
اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز
را زندگی کن."*
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک
روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز
زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"،
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز
زندگی کن."*
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که
در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای
انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه
داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم..."*
*آن وقت
شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید،
چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ......
*او در
آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...*
*اما در
همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را
بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای
آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و
سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.*
*او در همان یک روز زندگی کرد.*
*فردای
آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: **"امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"*
*زندگی
انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر
اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..*
*امروز
را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
17
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد: "من کور هستم لطفا کمک
کنید."
روزنامهنگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت.
فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه
از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری
روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که
کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده میشد: "امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم."
وقتی
کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی
است. حتی برای
کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید
16
زنى به حضور
حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا
عادل ؟!.
داوود (علیه
السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود:
مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤ ال را مى کنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ،
با دستم ، ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم
و به طرف بازار مى بردم ، تا بفروشم ، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ،
ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و
چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود
را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود
(علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند
و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید:
علت این که شما دستجمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى
برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان
پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال
بافته دیدیم ، به وسیله آن ، مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر
گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر
نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده
نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى .
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و
به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى
خوانى ؟، سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش
کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است
15
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر
از
موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان
تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی
نماینده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، یکی دو
بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده
هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی
نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و
نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر
ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد
اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی
کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای
نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست
.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می
شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا
در آمد و گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم
صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس
کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم
جایمان کدام است ..
اما علت اینکه چند دقیقه ای
روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا
دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال
است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و
کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و
اجدادی
ماست نه سرزمین آنان ...
سکوتی عمیق فضای دادگاه را
احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان
سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ،
عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت
تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز
انگلستان
محکوم شد .
14
همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم؟
13کودکی در حین تماشای یک سریال ایرانی ...!!
«بابا جون؟»
«جونم بابا جون؟»
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟»
«خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم.»
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟»
«آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!»
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟»
«.......هیس بابایی، دارم فیلم میبینم.»
« باباجون، کم آوردی؟!»
«نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.»
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.»
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه.»
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟»
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.»
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟»
«خب مامانت اینجوری راحتتره.»
«اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟»
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.»
«پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!»
«چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.»
«واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟»
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟»
«داری میپیچونی؟»
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه عسل بابا؟»
«اما من هنوز قانع نشدم.»
«توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.»
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟»
«واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن.»
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟»
«لابد پول ندارن دیگه.»
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟»
«چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم.»
«آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟»
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟»
«باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی!»
12
یکی از صبحهای سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت.
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود
۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد
۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت
۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه
سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی
مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد،
به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی
کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با
آنها بروند
۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده
بیتوقف مینواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر
پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع ۳۲
دلار کاسب شد
یک ساعت بعد
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳٫۵ میلیون دلار میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود
11
کریم خان زند هر روز صبح علی
الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی
می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و
همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از
دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی
داد.
شاه
که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان
پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به
حضور کریم خان آوردند.
کریم
خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به
عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا
متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف
خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به
سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به
مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن
مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو
رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و
گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو
را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم
روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از
والد ماجد شما بود!”.
مردک
حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام
کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته
شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان
مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای
کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند
از گناه او در گذرد. کریم
خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور
داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول
سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من
تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم
عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای
برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و
پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه
داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و
پر فروغ بگیری!” .
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد
10
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما… هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
9
8
7
در یک دزدی بانک در، گانک ژو، چین، دزد فریاد کشید
"همه شما در بانک، حرکت نکنید.
پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد"
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد،
تغییر شیوه معمولی فکر کردن.
هنگامیکه یک خانم بصورت تحریک آمیزی روی میز دراز کشید،
دزد فریاد کشید:
"خانم خواهش میکنم متمدن باشید!
این یک دزدی است نه تجاوز جنسی"
این را می گویند؛ "کار کشته بودن"
روی چیزی تمرکز داشته باشید که برای آنکار آموزش دیده اید.
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند،
جوانی که (مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی داشت)
به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت:
" برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم"
دزد پیرتر با تعجب گفت؛
"تو چقدر احمق هستی،
اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم"
این را می گویند: "تجربه "
اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده می شود!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،
مدیر بانک به رییس خودش گفت،
"فوری به پلیس خبر بدهید."
اما رییس اش پاسخ داد:
"تامل کن!
بگذار ما خودمان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن 70 میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم"
اینرا میگویند "با موج شنا کردن"
پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.!
رییس کل می گوید:
"بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود"
اینرا میگویند "کشتن کسالت"
شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام می کند
100 میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پول ها را شمردند
و دوباره شمردند
اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
"ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم
و تنها 20 میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بش کن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود."
اینرا می گویند؛ "دانش به اندازه طلا ارزش دارد"
رییس بانک با خوشحالی می خندید
زیرا او ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ "موقعیت شناسی"
جسارت را به خطر ترجیح دادن.
در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟
6
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او
شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می
خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به
وی گفتند: ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی !
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان
صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را
تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل
شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید : که آن صدا چیست !؟
راهبان بازهم گفتند: ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی !
این بار مرد گفت : بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای
دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این
است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟
راهبان پاسخ دادند : تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما
بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق
سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی
تو یک راهب خواهی شد!
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را
زد. مرد گفت : من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف
کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا
371145236284232 عدداست و 231281219999129382 سنگ روی زمین وجود دارد !
راهبان پاسخ دادند : تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون
تو یک راهب هستی ! ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم …
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : صدا از پشت آن در بود !
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : ممکن است کلید این در را به من بدهید !؟
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی
بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند ! راهب ها کلید
را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت
سرخ قرار داشت ! او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از
جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ،
نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت : این
کلید آخرین در است !
مرد که از شر در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت ، او قفل در را
باز کرد ! دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه
شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و
باور نکردنی بود.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید !
5بهشت و جهنم
شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند . هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ، عذاب آنها وحشتناک بود .
آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم ، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد . دیگ غذا ، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند . آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذارد .
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»
2
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
1
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی
- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...