سلام
نوشته ی امروزم کمی متفاوت است . شاید تلخ باشد اما حرف دل است . هر وقت صحبت جنگ می شود ، عده ای کلمات را متفاوت تر از همه می شنوند . هفته ی دفاع مقدس ، برای بعضی ها هفته ی پر کاری است . باید مراسم برگزار کنند و نمایشگاه بزنند و بر در و دیوار پلاکارد و بنر بچسبانند و این هفته را گرامی بدارند !
بعضی ها هم باید از این هفته حداکثر استفاده را ببرند و سخنرانی ها بکنند و جلسه ها تشکیل بدهند و صد البته حق جلسه هم بگیرند ....
شاید برای مردم عادی هم جالب باشد، نمایشگاهی بر پا می شود و سرود حماسی پخش می شود و چند تا گونی روی هم چیده می شود و کارمندان محترم ادارات هم چند روز چفیه بر گردن می آویزند و عرق مبارک را با آن از سر و صورت می زدایند ... اما چفیه برای من و بعضی ها معنایش ورای عرق گیر است .....
توضیح دادنش کار مشکلی است . توضیح نارنجک ضامن کشیده را در دست نگه داشتن برای نسلی که آیفون 5 در دست دارد آسان نیست . توضیح دادن صدای تیر مستقیم تانک برای نسلی که این صدا ها را در گیم های اینترنتی تجربه میکند و همیشه هم برنده می شود ساده نیست . توضیح دادن تکه تکه شدن همسنگر انسان در مقابل دیدگانش ، در قالب کلمات نمی گنجد.... اما ....
من می نویسم . بیاد همسنگرانم . به یاد هم درسهایم . به یاد آنانی که پرواز روحشان را به چشم دیدم . به یاد آنانی که آوردن استخوانهایشان نیز بعد از سی سال ، روح لطیف خیلی ها را آزرده میکند .
می نویسم و با افتخار می گویم : برادرانم ، شکستن قامت شما شاید باعث راستی گردن خیلی ها شده است.... اما کمر میهن از شکستن استخوان شماست که پا بر جاست .
شاید من و امثال من امروز در کنج عزلت ، آشیانه ی تنهایی را برگزیده ایم . اما غریو آخر شما در ذهن ما شروع عشق بود ... تا ابد یاد ما میزبان حضور مردانه شماست ... . می نویسم و تقدیم میکنم به روح آنانی که هنوز گرمی خونشان را بر دستانم کسی نتوانسته است سرد کند..
شاید به مذاق عده ای خوش نیاید و خاطر مبارک را مکدر کند . اما ....
آتش بس ، جنگ 8 ساله را متوقف کرد ..... شعله های خشم از برون به درون خزید تا به تعبیر پیر مرادمان ، این کینه ی مقدس ، در سینه ها ذخیره شود.
اما .......
پرونده ی این جنگ چگونه بود ؟
عده ای در صف شهیدان جای گرفتند ، عده ای اسیر ، مجروح ، معلول ، مفقود الاثر شدند . عده ای داغ پرستو های مهاجر و خونین بال را به دل گرفتند . عده ای بی تفاوت و بی درد به زندگی پرداختند . عده ای اسماعیل وار به مسلخ عشق رفتند اما قربانی نشدند.
در این میان از سه گروه بیشتر باید سخن گفت . از شهیدان ، از امت شهید پرور و از ما ......
از ما که در قنوت نماز عشق در انتظار ماندیم و این نماز خونین را با سلام شهادت به پایان نبردیم .....
هشت سال گذشت ......
کربلایی بود ، نه نیمروز ، بلکه 95 ماه . عاشورایی بود ، نه یک روز ، بلکه 2887 روز .....
هشت سال درهای جهاد و شهادت که به بهشت گشوده می شد به روی ما باز بود .... از سردشت تا فاو ....
ولی .......
دریغا که ما بهشتی نشدیم. اما بسیاری از یاران ، همدمان ، همنفسان ، همسنگران ، همکاران ، همسایگان ، همکلاسی ها ، همدل و همزبان ها رفتند ....
رفتند که ماندند ... آری ماندند چو رفتند چون رفتنشان عین ماندن بود .
هشت سال باران و "فوز عظیم" مدام می بارید و ما تنی به آن نسپردیم و جانی را در زلال آن نشستیم. گوشه ای به تماشا ایستادیم یا به تمنا نشستیم ، هیهات ......،
هشت سال نسیم رحمت می وزید و ما از بیغوله ی "خودی " و "لاک نفس" بیرون نیامدیم تا سینه را از آن نسیم حیات بخش و جان پرور بیا کنیم.....هشت سال مائده ی رزق خدا گسترده بود و ما بر سر آن سفره ننشستیم و لقمه ای از آن برنگرفتیم.... هشت سال ساقی جان در بزم حضور ، جام شهادت می گرداند و ما جرعه ای از آن باده ننوشیدیم و از شهد شهادت نچشیدیم ....
هشت سال خورشید پر فروغ ایمان و جهاد می تابید ، بر همه جا و همه کس. و ما نخواستیم که وجود یخ کرده و سرد و افسرده ی خود را در برابر تابش آن روی بند شهادت پهن کنیم تا پاکتر و تمیز تر و روشن تر شویم ......
هشت سال دفتر عاشورائیان گسترده بود و ما لبیک سرخی به ندای سبز حسین نگفتیم و از کنار منای کربلا بی تفاوت گذشتیم و به کوفه ی بیوفایی و بصره ی بی بصری رفتیم.....
هشت سال در بازار "سودای ایثار " ، خداوند مشتری جان ها و مال هایمان بود و ما متاعی به این خریدار نفروختیم ، با اینکه کالای جانمان هم عاریتی از خود او بود ... می خواست متاع جان را به خود او بفروشیم و بهشت بگیریم...که نکردیم و حاضر به معامله نشدیم و زیان بردیم و حسرت آوردیم ..... و این بازار نقد جان تعطیل شد ....
هشت سال کاروان شهادت در سفر بود و ما رهتوشه ای برای همسفری در این راه شوق بر نداشتیم و کاروان رفت و ما بر جا ماندیم .....و حالا گرد این قافله را می بینیم
هشت سال ندای "الرحیل" شنیدیم که دعوت به کوچ از این خاکدان و عروج به دیار آشنای دوست بود و رهایی از "تن" ها و " من " ها ! ......اما همواره در بامداد های این ندای رحیل به خواب نوشین فرو رفتیم .....
شاید برخی شادی ها کردند که جنگ به پایان رسید و ما به سلامت از این صحنه ی خون و آتش رستیم ! اما مگر جا ماندن از کاروانی که به سوی نو و ابدیت و خدا و بهشت می رفت خوشحالی دارد؟
امام عاشقان در پیامش فرمود "بدا به حال آنانی که در این قافله نبودند ...بدا به حال آنانی که از کنار این معرکه ی بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت و بی تفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند"...
این حال ما بود و اما شهیدان ......
می دانستند که متاع جان را در کدام بازار و به کدام مشتری باید فروخت .... فروختند و در این سودا سود بردند .... می دانستند که لبیک گفتن به ندای یاری طلبی حسین زمان ، آنان را چون علی اکبر و قاسم و حبیب ابن مظاهر جاودانه می کند .... پاسخی خونین به آن ندای سرخ گفتند و ماندگار شدند.
می دانستند که حیات ابدی از گرمای خورشید شهادت است ، خود را در معرض تابش آن نهادند و حرارت عشق و شوق را لمس کردند و شکفتند و پر گشودند .....
می دانستند که نشستن در بزم حضور و بر مائده ی شهادت حیات جاوید است و رزق خدایی را بر متاع دنیوی ترجیح دادند.
می دانستند که سرمستی از می وصال بسی لذت بخش تر است ، سرخوش آن می ناب گشتند و جرعه نوش آن کوثر شدند ....
می دانستند که ماندن در لاک "نفس" ، پوسیدن و تباه شدن را در پی دارد، قفس را شکستند و در فضای رحمت الهی همچون جعفر طیار بال گشودند ...
می دانستند که زمزم شهادت ، پاک کننده ی دل و جان است و کوثر جانبازی ، گواراتر از شهد و شراب.....
می دانستند که دری که به بهشت گشوده نشود معلوم است رو به کجاست ......
به هوای کوی جانان پر کشیدند و از صفای جان تا مروه ی مراد را با پای سر دویدند و چون نوای دل را از نینوای دوست شنیدند به سوی او بی صبرانه بال گشودند و از در بهشت ، تا باز بود وارد شدند تا حسرت ماندن پشت درهای بسته را یک عمر بر دوش جان نکشند ...
می دانستند که بازماندگان پس از عاشورا ، چهارده قرن "یا لیتنا کنا معکم" گفتند تا این آرزو بر آورده شد و عاشورای دیگری در کربلای ایران پدید آمد و اگر باز هم در میدان حق و پیش روی حسین زمان به درنگ بنشینند و به تماشا بایستند ، کربلای دیگری معلوم نیست کی پدید آید ...گرچه کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ... اما صحنه ی جهاد و درگیری به این عاشورا ها عینیت می بخشد و آنان چون کربلایی بودند رفتند و به عاشورائیان پیوستند ....
از دل نه ، ولی ز دیده یاران رفتند ....
مردانه ، شب گلوله باران رفتند .....
ای دیده ، کجایی که تماشا بکنی ...
از جبهه ی دل ، دل نگاران رفتند .....