سلام
شاید اینقدر گفته ایم که خودمان باورمان شده ! سالها قبل در یکی از تعطیلات گرم تابستان سفری به یکی از شهرهای مهمان دوست ! کشورمان داشتم. بدلایلی جاده بسته شده بود و دو سه روزی تردد کامیونها و به تبع آن ارسال مواد غذایی به شهر متوقف شد . ناگهان مغازه داران شهر در اقدامی هماهنگ ، قیمت اجناس خود را چند برابر کردند و این هماهنگی زمانی که مسافر غریبه ای به مغازه ای مراجعه میکرد آشکار تر می شد.
به مغازه ای رفتم و یک بطری َآب معدنی خواستم . مغازه دار بی آنکه سرش را بلند کند گفت :نداریم داداش. داشتم از تشنگی هلاک میشدم . گفتم ممکنه من از شیر مغازه کمی آب بخورم؟ سریع بلند شد و لیوانی آب از شیر باز کرد و بدستم داد. خوردم و گفتم :سلام بر حسین. آقا دستتون درد نکنه . ممنون.
آقاهه بلافاصله گفت . دست شما هم درد نکنه . میشه سیصد تومن ! بطری کوچک آب معدنی خنک صد و پنجاه تومان بود ! پانصد تومانی را تحویل دادم و یکعدد آدامس 4 تایی شیک ! بعنوان بقیه پول گرفتم و برای فراموش کردن موضوع ، رادیو ماشین را روشن کردم تا شاید علیرضا افتخاری بخواند و غصه مان یادم برود. رادیو داشت با حرارت از مهمان نوازی مردم همان شهر میگفت !
چه ربطی به موضوع داشت ؟ عرض میکنم !
عصر یکی از همین روزهای داغ ماه رمضان ، در یکی از خیابانهای همین شهرستان خودمون که داعیه ی فرهنگ و فرهنگدوستیش گوش فلک را سقف شکافته و سقفی نو در انداخته ، پس از پرداخت حق الپارک ! نشسته بودم و منتظر یکی از دوستان بودم. خانمی چادری که با یکدست ، نایلون حاوی خرید روزانه را گرفته بود و با دست دیگر کودکی گریان را بدنبال خود میکشید و چادر را به زحمت با دندان نگه داشته بود قصد عبور از پیاده روی خیابان این شهر فرهنگدوست را داشت.
صف مغازه دارانی که جلوی مغازه خود را جزو لاینفک مایملک و ایستادن و چیدن اجناس ، جلوی مغازه خود را مانند انرژی هسته ای حق مسلم خود می دانند دیدنی بود . به محض اینکه متوجه شدند که موجودی از جنس مخالف ، در حال نزدیک شدن است ، حرفهای عادی را قطع کرده و مانند زمانی که به صف سربازان فرمان "نظر به راست"! داده می شود ، نگاهها را متوجه زن عابر کردند.
زن عابر به وضوح لحظه ای درنگ کرد ، شاید محاسبه عرض خود و بار و بچه ای که به همراه داشت و مقایسه آن با عرض پیاده رو شهرستان فرهنگدوست ! ( که به لطف مسئولین شهری از لحاظ اندازه با شب اول قبر برابری میکند) او را میخکوب کرده بود یا نگاههای آلوده مردانی که بعضی هایشان نیز تسبیحی در دست داشتند و گوشها را برای شنیدن اذان و افطار روزه هایشان تیزکرده بودند.
نمیدانم در ذهنش چه گذشت ، اما هر چه بود عطای امنیت عبور از پیاده رو را به لقای اصناف نه چندان محترم بخشید و با هر زحمتی بود از جوب آب پرید و وارد خیابان شد و همان لحظه صدای گوشخراش موتورسیکلتی و متعاقب آن فحش آب نکشیده ای که از طرف راکب موتور سوار بافرهنگ نثارش شد . دستپاچگی و تلاش برای نگه داشتن چادر و دست بچه موجب شد نایلونی که در دست داشت پاره شود .
نگاهش را دنبال میکردم که رد سیب زمینی هایی را که به جوب ریختند گرفته بود . اما در نگاهش کینه و نفرت و استیصال را با هم دیدم .
مغازه داران محترم نیز شلیک خنده را سر دادند . شاید اگر کمی جوانتر بود داوطلب کمک نیز میشدند. بالاخره فرهنگدوست و مردم دار هستند دیگر ! اما شرایط را چنان دیدند که بایستند و از تماشای وی که به جمع کردن خرید خود مشغول بود ، حظ بصر بیشتری ببرند. صدای اذان بلند شد و مغازه داران مومن با عجله رفتند تا روزه بگشایند ....
آن لحظه اگر کسی پیشم بود و کلمه ی فرهنگدوست را به زبان می آورد ..... مطمئنا دهانش را پر خاک میکردم ....
یا علی
توضیح نویسنده : از صحنه جرم ! عکس گرفته بودم منتهی هر چقدر دستکاریش کردم دیدم نمیشه محل مغازه های این اصناف محترم رو کاریش بکنم ! بنابر این عکسی که میبینین مربوط به این شهرستان فرهنگدوست نیست و مربوط به یه شهرستان فرهنگدوست دیگه است!