410) شیرین ترین روز زندگی من
سلام
امروز صبح زودتر از بقیه ی روزها بیدار شده بودم. کار اداری داشتم و اگر کمی دیر تر می جنبیدم باز هم کارم به فردا می کشید. هر چند که زودتر بیدار شدن در روند کار اداری تاثیر ندارد . اگر بخواهد(بخواهند) که به فردا بکشد ، می کشد !
دستی به سر و رویم کشیدم تا ریش اصلاح نکرده و موهای نامرتب را بیشتر به هم بریزم . به گفته یکی از رفقا (که از آن اداره ای های با سابقه است) ، اینطوری بدبخت تر به نظر می رسم و ممکن است کارم سریع تر راه بیفتد. پیراهن یقه دیپلمات را نمیتوانستم بپوشم. چون هنوز بوی ادکلن میداد. پیراهن دیگری از داخل سبد لباس چرک ها یافته و بر تن کردم . چاره ای نبود .
تو این هوای گرم باید کت هم می پوشیدم ، چون ترکیب کت و تسبیح ، در خیلی از ادارات ، معجزه میکند ! روی کفشها را هم به نوبت با پشت ساق شلوار پای مخالف ! برق انداختم و از در زدم بیرون ......
البته قبل از بیرون اومدن مادرم در مورد تیپ ظاهریم یکی دو تا تذکر آیین نامه ای داد از جمله اینکه دختر بزرگ ماه سادات خانم هم تو اون اداره کار میکنه ! و دستی به سر و گوشم کشید و شدم اینطوری:
مسیر خانه تا اداره را بدو بدو رفتم تا اول وقت برسم. وقتی رسیدم تعجب کردم . معمولا وقتی کارمندان محترم ماشینشان را پارک می کردند ، نیم ساعت در کنار ماشینها با همکاران در مورد خودروهایشان حرف میزدند و بعضی وقتها کارهای ریز تعمیراتی را هم همانجا انجام می دادند. اما امروز با آنکه ماشینها را پارک کرده بودند با عجله به طرف ساختمان اداری می رفتند . همانجا زانوانم سست شد. گفتم ای دل غافل ، یا صبحانه کاری ! امروز نوبتش است ، یا قرار است وزیری ، چیزی بیاید ، یا قرار است همه کارمندان بروند و بالای کوه جلسه بگذارند ، یا مراسم تقدیرو یا تودیع یکی از مدیران دلسوز است یا همچین چیزی..... ولی باز هم نا امید نشدم و وارد ساختمان اداری شدم .
اولش فکر کردم اشتباه آمده ام. روی هیچکدام از دیوار ها خبری از تابلو های رنگارنگ تبریک و تقدیر و تشکر از مدیر اداره ی مذکور به چشم نمی خورد . روز های قبل کم مانده بود که تقدیر نامه مهد کودک فرزند کوچک مدیر را که بخاطر به موقع اطلاع دادن دستشوئیش به او داده بودند به دیوار بزنند ولی شکر خدا جای خالی پیدا نکرده بودند . پیش خودم گفتم شاید میخوان ساختمونو نقاشی کنن . تو همین عوالم بودم که صدای متصدی اطلاعات در جا میخکوبم کرد !
قربان بفرمائید. بطرف صدا برگشتم. ادامه داد: سلام. صبح بخیر امرتون چی هست قربان؟ میتونم کمکی بکنم؟ باور کنید در یک لحظه تمام زوایای تنش (بخصوص سرش) را بررسی کردم تا آثار ضربه یا پانسمانی پیدا کنم ولی نبود ! با صدایی که سعی میکردم مظلومیت را در ذهنش تداعی کنم گفتم : من یه نامه آوردم از اداره .....بووووووق...... که باید اینجا بررسی کنن و جوابش رو بدن. لبخندی زد و گفت : بله قربان، لطفا تشریف ببرید انتهای راهرو سمت راست. اتاق شماره 3 دبیرخانه باید نامه تون رو ثبت کنه و شماره بزنه . اگر به مشکلی برخوردین من در خدمتتون هستم !
مثل برق گرفته ها به آدرس داده شده رفتم . در بدو ورود با صدایی رسا گفتم یا الله.... ( چون اکثرا کارمندان دبیرخونه خانم هستند و خیلی وقتها همین یا الله نگفتنم باعث شده یکی از ناخنهای در حال مانیکور خانم بشکند یا خط چشم ایشان تا منتهی الیه گوش! امتداد پیدا کند و بقیه اش را هم که خودتان میتوانید حدس بزنید !) صدایی آرام گفت : بفرمائید خواهش میکنم ! وارد شدم و با عربی ترین لهجه ای که در خودم سراغ داشتم داد زدم: سلامونععععلیکم. جواب سلامم داده شد. بر خلاف تصورم ، خانمه با موبایل در مورد خواستگاران تمام ناشدنی اش و اینکه پاشنه در خانه شان از شدت هجوم خواستگاران در رفته است ، به دوستش توضیح نمیداد (البته هیچوقت در مورد سنشان که 46 سال بود سخنی بمیان نمی آمد !) . به بیان بهتر اصلا با موبایل صحبت نمیکرد.
بمن گفت : ببخشید . من همین الان رسیدم . چند لحظه بنشینید تا کامپیوترم بوت شه نا مه تون رو ثبت کنم. دنیا پیش چشمانم تار شد معمولا بالا آمدن کامپیوتر با بالا آمدن جان ما زمانش یکی بود و وارد سامانه شدن ، سر و سامان زندگی را از ما میگرفت ! اما بر خلاف تصورم ، هنوز یکدقیقه نشده بود که نامه ی آماده و شماره خورده در مقابل چشمانم به رقص در آمد و صدای خانومه که گفت: بفرمائید. لطفا ببرید دفتر رئیس تا به بخش مربوطه ارجاع بدهند...
یه چیزی این وسط مثل همیشه نبود . تمام زوایای اتاق را برای پیدا کردن دوربین مخفی گشتم ولی نبود... از فضولی داشتم می مردم . موقع خروج پرسیدم... ببخشید خانم امروز قراره شخص مهمی به این اداره بیاد...گفت: چه کسی مهمتر از ارباب رجوع آقای عزیز... مراجعین این اداره همه شان برای ما مهم هستند...
سرتان را درد نیاورم .مدیر در اتاقش بود ! باورتان می شود؟ پشت در اتاقش منتظر نماندم . برای شرکت در جلسه ای در را به روی مراجعین نبسته بود... زیارت عاشورا هم نرفته بود بخواند ... نامه ام پاراف شد و مدیر تعارف کرد چای برایم بیاورند... آن روز هیچکس بعد از انجام کارم به چشمانم خیره نشد و دستهایش را به علامت ..... به هم نمالید...هیچکس کشوی میزش را با یک چشمک برایم باز نکرد ...هیچکس از نوع کارم نپرسید تا انشاء الله خدمت برسد ! هیچکس مرخصی و ماموریت ساعتی نرفته بود..... هیچ پرونده ای گم نشد .... هیچکس بدرفتاری نکرد..... هیچکس رشوه نخواست ... هیچکس قدرت اداریش را به رخ من نکشید.... هیچکس منت سرم نگذاشت.... هیچکس فحشم نداد.... هیچکس نگفت که بروم و فردایی بیایم که هیچوقت نمی رسد.... هیچکس جدول حل نمی کرد... هیچکس گیم بازی نمیکرد... هیچکس وبلاگ "شبستر از زاویه ای دیگر" را نمیخواند...... دست هیچکدام از کارمندها توی دماغشان نبود و هیچکدامشان بوی عرق یا عطر مشهدی نمی دادند ... هیچکس با تلفن صحبت غیر اداری نمیکرد . ..... هیچکس در وقت اداری صبحانه نمی خورد ... هیچکس بخاطر کم بودن حقوقش ، عقده خود را سر ارباب رجوع خالی نمی کرد..... هیچکس ....
قابل تصور نبود . مغزم دیگر کشش نداشت . از هر کسی هم می پرسیدم چرا اینطور شده میگفت؟ چطور شده مگر ؟ ما که همگی داریم فقط به وظایفمان عمل میکنیم که.!!!!! کارم حل شد . اما سرم گیج می رفت . دستم را به دیوار گرفتم اما نمی توانستم بایستم. آبدارچی اداره برایم صندلی آورد. با یک لیوان آب. حتی او هم عوض شده بود و پول چایی و انعام نمیخواست.....
نمیتوانستم سر گیجه ام را کنترل کنم. افتادم روی زمین و از هوش رفتم . احساس می کردم که مدیر اداره هم سراسیمه بالای سرم آمده و شانه هایم را ماساژ میدهد. چون به هوش نمی آمدم شدید تر تکانم دادند ...
..
.
.
.
.
.
صدای مهربان دختر ماه سادات خانم که مرا با اسم کوچک صدا میزد و اشک می ریخت کم کم تغییر کرد و تکان ها شدید تر شد. به زور چشمانم را باز کردم. قیافه ی مادرم کم کم واضح تر شد. با صدای بلند تر گفت .... حمید؟ چرا بیدار نمیشی مادر؟ داشتی تو خواب می خندیدی. یالا بیدار شو الان نمازت قضا میشه ... مگه نگفتی زود بیدارت کنم که اول وقت بتونی بری دنبال کار اداریت؟ بلند شو مادر ... صبحونتم رو میزه ......دیگه نخوابی ها...........