چه روزگار بکری! چه روزگار غریبی! حالا با دیدن نسل جدید سوپراستارها که در میان مخملترین چمنها، آخرین معادلات علمی، تغذیة فیل افکن و درآمدهای میلیاردی، روی پر قو بزرگ میشوند آدم تازه میفهمد که آن «ابرقهرمان»های قدیمی چگونه از خاستگاه فقر پا میشدند و با استفاده از نیروی اساطیری عشق روی سکوهای قهرمانی جلوس میکردند.
زنده باد شرف بر باد رفته نسلی که هیچ چیزی نداشت جز دلی بزرگ و ایمانی سترگ. اوف باد بر این ورزش پست مدرن هزاره سوم که از قهرمانان محبوب ما آدمکهای دریدهای میسازد که هیچ خلوصی ندارند. این نیز دردی است؛ نه تنها دردی مختص ما، بلکه دردی جهانی است. دردی که ورزش جهان را به شدت بیسیرت کرده است!
بیگمان یادآوری مشقتهای اولین نسل قهرمانان ایران، نشان میدهد تنها
خصیصه بازپروری آنها، ایمان و عشق در نهایت تنگدستی و خلاقیت بوده. همان
الههای که امروزه از میدانهای ما و از سینة قهرمانان عصر پست مدرن،
گریخته است. حالا دیگر یادآوری خاطرات نسل اولیها که چگونه با مثانه
گاو، فوتبال بازی میکردند یا با هالترهای آجری، دنیا را حیران خود
میکردند یا کشتیگیرانی که روی تشکهای پر از کاه، بوی ناجور تشکها را
تحمل میکردند یا والیبالیستهایی که اسپکهای سرعتی را در بازی با دیوار
یاد گرفتند، آدمی را حیران میکند که آیا فقر، خلاقیت میآورد آیا عشق و
ایمانی که در دل آن نسل بود با نسل امروز قابل مقایسه است؟ انگار هر چه
مرفهتر و آسودهخاطرتر میشوند بخش اعظمی از روحیه فداکاری و سلحشوری،
جانبازی و حسّ میهنپرستی خود را از دست میدهند. حالا جای آن تغذیه بخور و
نمیر قهرمانان اساطیری ما که در نان و پنیر و سیبزمینی کبابی و نهایتش
دیزی بزباش خلاصه میشد را سفرههای الوان و کالریهای تعیینشده و جای آن
همه ریاضتی را که با پای پیاده و گاری و دوچرخه، از خانه تا باشگاه را راه
میرفتند اتومبیلهای عروسکی پر کرده است. حالا همان قهرمانانی که حریم
باشگاهشان را با رگههایی از تقدس میآراستند و پیش از تمرین، جارو و پارو
به دست میگرفتند که میدان را از برف و غبار پاک کنند و یک عمر پیراهن
باشگاهی خود را با هیچ چیز عوض نمیکردند جای خود را به قهرمانانی دادهاند
که پیراهن باشگاهشان را زودتر از زیر پیراهن خود عوض میکنند. این
استحاله وقتی رخ داد که ورزش از عاشقانگی خالی شد و به سمت تبدیل شدن به
یک «صنعت صرف» پیش رفت. حالا دیگر همان ورزش پر از آفرینندگی و عاشقانگی و
هنر و متافیزیک را یک مشت معادلات خشک فیزیکی و ریاضی، جایگزین شده است.
2ـ
چه روزگار بکری! چه روزگار غریبی! حالا «آتقی» قصه ما که روزگاری ماهی
افسانهای استخرهای طهران بوده و اولین مدالهای شیرجه ما را از بازیهای
آسیایی گرفته است، پنج تا مهره ستون فقراتش را با زوال، روبرو میبیند و از
این دکتر به آن دکتر میرود. دکترها میگویند اگر بروی اتاق عمل، معلوم
نیست سالم برگردی. او در حالی با این مهرهها مدارا میکند که نه توان
نشستن دارد و نه توان راه رفتن و خوابیدن. حالا همان قهرمان اسطورهای که
روزگاری شنا و شیرجه را در «چال حوض»های خانه و محله یاد گرفت و آسیا را
فتح کرد، گمان میکند که عمرش را الکی الکی تباه کرده است.
حالا نسل «آتقی» در بیتوجهی کامل مدیران و رسانههای امروزی مشغول یک نبرد ناعادلانه با فرشته مرگاند.
حالا
ما در همان رشته شیرجه او، حتی در مسابقات شاسکولها هم نمیتوانیم
شانزدهم بشویم؛ اما آتقی پس چگونه در استخرهای پر از «کرم» دهه 20 ظهور کرد
و در حالی که حتی یک استخر سرپوشیده هم در مملکت نبود، در یک زمستان
سوزناک، بیآن که تمرین کند به دهلی نو اعزام شد و با چهار روز تمرین پرش
از سکو و تخته، دو مدال نقره و برنز برای کاروان ایران آورد؟ حالا همین
غولهای افسانهای ورزش ما لنگ پول داروشان هستند. آن یکی تقی (روحانی
وزنهبردار) در خانه روی بستر تنهایی و پارکینسون افتاده و این یکی تقی
(عسگری شیرجه) آواره مطب دکترها شده است. آن یکی تقی قهرمان وزنهبرداری
آسیا بود و جمعاً نود تومان از صندوق پیشکسوتان مستمری میگرفت و این یکی
تقی دارنده دو مدال بازی های آسیایی بود و جمعاً یکصد و پنج هزار تومان
حقوق میگیرد!
آن یکی تقی وقتی صدایش را بلند کرد که «ای مسلمانان
این حقوق نود تومانی خرج یک دقیقهای داروهایم نمیشود. «لطف کردند و چهل
هزار تومان به مستمریاش اضافه کردن! و این یکی تقی وقتی شش ماه دید مستمری
فسقل مثقالیاش را نمیریزند مدالهایش را برد انداخت جلوی مسئولین صندوق
حمایت از مثلاً پیشکسوتان و رک و پوستکنده پرسید که «ببخشید اینها مدال
هستند یا پشکل؟!»
حالا هر جفت آتقیها که روزگاری از هیچ و پوچ برای
مملکت مدال و افتخار آوردهاند، با دیدن نسل جدید سوپر قهرمانها که با
اتولهای آخرین سیستم میلیاردی از جلوشان رد میشوند و با تماشای مقاماتی
که لیلی به لالای آنها میگذارند؛ اما آتقیها را از یاد بردهاند، دچار
این حرمان میشوند که خدایا مگر ما هر دو از این مملکت نیستیم؟ خدایا مگر
ما هر دو از یک قماش نیستیم؟ خدایا مگر از مادر جداییم و از پدر سوا؟ خدایا
مگر در فرهنگ ایرانی، در حرمت پیران قبیله، هزاران توصیه نیامده است؟
خدایا مگر این مدیران ما نمیدانند که عاقبت همه بنی بشر، خفتن در یک گور
یک متری است؟ خدایا مگر این دنیا، حساب و کتاب ندارد؟ خدایا چرا وقتی علی
ابوطالب میمیرد، هیچ خبری از رسانهها و مدیران ما نیست؟ خدایا ابوطالب
مگر کم بازیکن تحویل تیم ملی داده؟ خدایا این زندگی اگر چنین پلشت است، پس
خوشا مرگ که آدمی را به وصال یارش میرساند.
3ـ «آتقی» بچه تجریش
بود. بچه کوچه باغها و چاله حوضهای روستای تجریش. آن زمانها، تجریش
روستایی خوش آب و هوا بود در شمال تهران و بچههای تجریش وقتی میخواستند
به تهران بروند، میگفتند «میخواهیم برویم شهر!»
هنوز این عادت در
سر قدیمیهای تجریش هم هست. با اینکه آنجا سال هاست مزارع و مراتعاش را با
برجهای آهنی و مرمری عوض کرده؛ ولی هنوز بعضی بچههای اصیل تجریش در
مکالمات روزمره خود همین جمله را تکرار میکنند که: «میخواهیم بریم شهر»!
4- چه روزگار بکری! چه روزگار غریبی! حالا با دیدن نسل شکم سیری که با
اتولهای تمام اتوماتیک بر سر تمرین میآیند، خانههای 15 اتاق خوابه
دارند، انواع خوردنیها و نوشیدنیهای شاهانه در سفره غذایشان هست و حساب
بانکیشان هر روز به تعداد صفرهای دنبالهدارشان اضافه میشود، تازه معلوم
میشود فقر و نداری و غیرت و خودسازی و ایمان و عشق، چه افسانههایی از
قهرمانان پاکباخته نسل اول ما ساخته است. قهرمانانی که تکنیکهای ابتدایی
را به شیوه «چشمی» آموزش دیده در سینه خود حفظ کردند. چه فوتبالیستهای
باستانی ما که با نظارهگری به تمرینات انگلیسیها، تکنیکهای آنها را از
راه تماشا به سینه سپرده و بعد از مدت زمان کوتاهی، از آنها سرتر ظاهر
شدند، چه وزنهبردارانی که با تماشای مجله بینالمللی هالتریستهای امریکا،
تکنیکهای قیچی را آموختند و چه «آقا تقی»هایی که وقتی عکس کوچک سیاه و
سفید شیرجهروهای ایرانی و خارجی بهدستشان رسید و آنها را منبع الهام خود
کردند تا سری در بین سرها در آوردند، محصول فضلیتهای بر باد رفته آن
روزگاران هستند. ملکه الهام «آتقی»، تصویر شیرجه مرحوم منوچهر مهران مدیر
باشگاه نیرو و راستی بود که در پشت جلد مجله زده و زیر «شیرجه به سبک
فرشته»اش نوشته شده بود: «رسد آدمی به جایی که جز خدا نبیند/ به در آی تا
ببینی طیران آدمیت!»
«آتقی» روزی ده بار عکس مهران را ستایش میکرد و
در کنار عکس او تصویری از شیرجه منوچهر خموش (قهرمان سال پیش از درخشش
خود) در همین مجله را نیز گذاشته بود که به قول خودش «کعبه آمالی»اش شده
بود. نسل «آتقی» مایوهای نانو تکنولوژی امروز را نداشتند و مایوهای مامان
دوزشان را به قیمت دوازده ریال از بازار میخریدند.
سال 1329 وقتی
کاروان ایران داشت برای حضور در اولین دوری بازی های آسیایی شرکت میکرد،
کسی باورش نمیشد که «آتقی» بدون تمرین در این مسابقات بدرخشد و دو مدال
نقره و برنز بیاورد. زمستان بود و استخرها تعطیل. آن اوایل معمولاً بازی
های آسیایی مصادف با زمستان ایران میشد و آتقی مجبور بود ریاضت بکشد. او
با چند مشکل مواجه میشد: اولاً میدید که آب جویها اطراف امجدیه یخزده؛
ولی این مشکل را سخت نمیگرفت. بعد چون با استخر تعطیل مواجه میشد، مجبور
بود از جیبش یک پولی هم به باغبان امجدیه بدهد که کلید پمپ چاه عمیق را
بزند تا آب استخر پر شود. بعد نگاه میکرد به بالای سکوی ده متر، میدید که
کلاغها نشستهاند. تنها کلاغها بودند که مونس او بودند. بعد آب استخر را
نگاه میکرد و میدید که سبز شده است! او برای آن که آب استخر مواج باشد
تا بتواند سطح آب را تشخیص دهد چند تا سنگریزه در مشت خود میگرفت و به
بالای دایو میرفت قبل از هر شیرجه، یک سنگریزه میانداخت توی استخر تا
بیفتد روی سطح آب و دایره دایره موج ایجاد کند تا او هم بتواند توی آن موج،
شیرجه بزند!
«آتقی» با چنین مصائبی خود را آماده میکرد. در
دهلینو که او دو تا نقره و برنز دشت کرد، تازه فهمید که چند تا طلای دیگر
هم در مشتش بوده؛ اما افتاده! مدیران و مربیان تیم که از قوانین شیرجه
اطلاعی نداشتند و زیاد هم زبان انگلیسی نمیدانستند در پر کردن فرمهای او
در انواع شیرجه با مشکلاتی مواجه میشدند و هیات داوری مجبور میشد «آتقی»
را از حضور در بعضی پرشها منع کند!
او حاضر نیست در 88 سالگی دو
کلمه از مربیان خود بد بگوید. مربیانی که اگر امروز این کارها را بکنند،
توسط ورزشکاران شان ... داده میشوند؛ اما «آتقی» سرش را انداخت پایین و
کارش را کرد. حتی وقتی 15 سال بعد از دهلینو که هنوز قهرمان بلامنازع
ایران بود خواست در بازی های آسیایی بانکوک (1966) هم شرکت کند، مسئولین
ورزش به او گفتند که اگر مطمئن هستی که امتیاز میآوری با هزینه خودت در
مسابقات شرکت کن و اگر عنوانی به دست آوردی برگرد و بیا پولت را از ما
بگیر! «آتقی» هنوز همین نامه رئیس کل ورزش کشور را در میان مکتوبات بجا
مانده از خاطرات جوانیاش دارد. آتقی بالاخره رفت با هزار مصیبت شش هزار
تومان وام گرفت تا در بانکوک هم شیرجه بزند؛ اما در حالی که استخرهای تهران
تعطیل شده بود و هیچ تمرینی نداشت و روحیه مناسبی هم از برخورد بالا
دستیهای ورزش نداشت در بانکوک هفتم شد و وقتی برگشت، یک عمر هم مجبور شد
قسط بدهد!
5- چه روزگار بکری! چه روزگار غریبی! چه مردان مردستانی
داشتیم. چه مردان زنانهای! داریم ... زنده باد فقر که قهرمانان تهیدست را
به افسانه بدل میکند.
زنده باد پیرمرد که هنوز لنگ پول داروی خودش
است؛ اما حاضر نیست دو کلمه پشت سر مربیاش که طلا را از مشت او پایین
انداخت، چیزی بگوید.
زنده باد شرف بر باد رفته نسلی که هیچ چیزی
نداشت جز دلی بزرگ و ایمانی سترگ. اوف باد بر این ورزش پست مدرن هزاره سوم
که از قهرمانان محبوب ما آدمکهای دریدهای میسازد که هیچ خلوصی ندارند.
این نیز دردی است؛ نه تنها دردی مختص ما، بلکه دردی جهانی است. دردی که
ورزش جهان را به شدت بیسیرت کرده است!