شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

قبول مسئولیت نوشته ها کافی نیست. اهل قلم در قبال تمام چیزهایی که باید می نوشتند ، اما به هر دلیل ننوشته اند نیز مسئولند

شبستر از زاویه ای دیگر (SHABESTAR)

این وبلاگ کاملا شخصی بوده و وابستگی به هیچ حزب - گروه - ارگان - NGO - نهاد دولتی یا خصوصی و یا تشکلهای سیاسی و اجتماعی ندارد. وامدار هیچ جریان سیاسی و غیر سیاسی نبوده و مسئولیت مطالب نوشته شده را بعهده میگیرد . چنانچه فردی به عنوان یا محتوای مطلبی اعتراض داشته باشد ، نویسنده متعهد است اعتراض وی را (چنانچه خلاف ادب و عرف و هنجارهای جامعه نباشد) در ذیل همان مطلب درج نماید .

آخرین نظرات
  • ۲۲ مهر ۹۹، ۱۶:۴۸ - محمد مانی
    ۱۹۷😎
۹۱/۰۲/۲۷

92) بدون بهانه

به جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن. به جای سیل  اشکی که فردا برمزارم میریزی امروز با تبسمی شادم کن به جای اون متن های تسلیت که فردا برام می نویسی امروز با یک پیغام کوچک خوشحالم کن


من امروز به تو نیازم دارم نه فردا



تموم نشده ها ، بازم هست(ادامه مطالب) ....


دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند...او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود .......

۹۱/۰۲/۲۷
حمید خان راضی !

دلنوشته ها

حرف دل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">