این مادران که
اینگونه در آغوش در حال احتضار دریاچه نشسته اند به روزهای نه چندان دور
می اندیشند.به آن روزها که دریاچه عروسی زیبا بود و با صدای دلنشین امواجش
به استقبال آنها می آمد و درآغوش خود خستگی راه را از آنها می گرفت.
حزن و اندوه را در سیمای همه مسافران می توان دید گویی باورشان شده که خزر هم مثل ارس به داد دریاچه شان نخواهد رسید...
عده ای برایش آب آورده اند تا بلکه از شوری نمک هایش بکاهد و عطشش را این دم آخر کم کند!
آن
جلوتر جمعی به رسم گذشته در بر که های به جا مانده راه رفته می نشینند!آن
طرف هم یکی برایش درنای مهاجر می شود و به سان این پرنده زیبا بالهایش را
برای عروس آذربایجان می گسترد.چه کنند چاره ای نیست نمی خواهند عروس زیبای
آذربایجان این دم آخر غریبانه از آنها جدا شود.
و گویی صدایی به گوش می رسد که :