289) نور به قبرت ببارد هوگو چاوز ...
غریبان را دل از بهر تو خون است
دل خویشان نمیدانم که چون است
عنان گریه چون شایدگرفتن
که از دست شکیبایی برون است
شکیبایی مجوی از جان...
نه
گریه امانم نمیدهد، نمیتوانم بقیهاش را بنویسم، روحت شاد سعدی شیرین
سخن! روحت شاد که در این لحظات اندوهبار به داد ما میرسی و برایمان مرثیه
میسرایی.
کاش بودی و میدیدی چه موجی از اندوه و سوگواری آن هم این دم عیدی، گریبان مسئولان عزیز را گرفته است، یک چشم شان اشک است وآن یکی چشم شان خون است.ما وبلاگ نویسها در این موارد اصلا حرفی برای گفتن نداریم. در برابر این همه معرفت و مهرورزی بغض میکنیم و کلاه عقل از سرمان میافتد.
هوگو جان .....
راستی راستی خیال میکنیم که آن برادر گرامی مان، مرحوم مغفور مشهدی چاوز
سابق، هنوز زنده است و تا دنیا هست زنده خواهد بود و در آخرالزمان با نیکان
و صالحان و بلکه انبیای اولوالعزم،برای نجات انسان و بسط عدالت و دین و
معنویت به این عالم برخواهد گشت. ای نور به قبرت ببارد! ای هرچه خاک توست
بر سر آن مغرضانی که میگویند تو در استقبال از برادران مسئول ما دسته
رقاصهها را به خیابانها آورده بودی.
ای خاک بر سر آنهایی که خیال میکنند تو کمونیست بودی و ماتریالیست بودی و چه بودی و چهها بودی.
تو
دوست بودی، مهربان بودی، دائم مقام و همیشه رئیس بودی، چه آرزوهای دور و
درازی داشتی و دلت میخواست حالا حالاها رئیس باشی، اما چنان که معاون تو
گفته، با توطئه دشمنان، پیر شدی و سرطان گرفتی و در یک عملیات غافلگیرانه
جان به جان آفرین تسلیم کردی، راستی یادم آمد که تو اصلا به جان آفرین
معتقد نبودی بنابراین جانت پیش خودت مانده است تا روزی که دوباره به این
جهان بازگردی و مهمان عزیزان مسئول بشوی و آنها را به مملکت خودت دعوت کنی و
در آغوش بگیری و گل بگویی و گل بشنوی تا چشم دشمنان و حسودان چهار تا
بشود.
افسوس! افسوس! افسوس که عزای عمومی است و اگرنه چند تا از آن
لطیفههای در گوشی برایت تعریف میکردم از آنها که حتی نیاز به مترجم
ندارد تا بخندی و دل دوستداران مهرورز و عدالت پیشهات شاد بشود.
برادر جان کاش زبان فارسی بلد بودی و کاش از شعر فارسی سر در میآوردی تا بیایم و بر سر مزارت این ابیات سعدی را بخوانم:
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
میرود و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است هم چنان ور به هزار منزلم
تا برسم به این بیت:
معرفت قدیم را بُعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
بعد هی به سر و سینهام بکوبم و هی ناله کنم: در نظری مقابلم، در نظری مقابلم!
بعد کلهام را به در و دیوار بکوبم و جامه چاک کنم و با سوز جگر بخوانم:
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق