بازنویسی توسط خودم !
گویند در روزگاران بسیار قدیم ! خشکسالی پیش آمد (شدید) و آذوقه بسیار کم شد و دریاچه ی ارومیه کاملا بخشکید. گرگی و روباهی و شتری از فرط ناچاری با همدیگر پیمانی منعقد کردند که از آن به بعد هر چه پیدا کردند با هم بخورند . هر سه پیمان را امضا کردند و با هم راه افتادند تا به سر چشمه ای رسیدند (احتمالا قره کهریز فعلی).
ناگهان روباه داد زد : آنجا را نگاه کنید ... و با پوزه اش به نقطه ای اشاره کرد ....
باور نکردنی بود اما واقعیت داشت ! یک قرص نان آنجا بود (ما بین لواش یا بربری بودنش در تاریخ اختلاف بسیار است) ! احتمالا مال مسافری بود که زمانی را برای آسایش و تجدید قوا در کنار آن چشمه نشسته بوده و بعد از ناهار قرص نان را فراموش کرده بود و شاید هم از سر شکم سیری قرص نان را همانجا رها کرده بود تا برود شهر و پیتزا پپرونی بخورد !
طبق قرارداد ، بایستی نان به سه قسمت مساوی تقسیم و خورده میشد اما روباه بحث جالبی مطرح کرد ....
او گفت : ببینید دوستان ، این قرص نان اگر به سه قسمت تقسیم شود هیچ کدام ما را سیر نخواهد کرد و از قدیم هم گفته اند : یک ده آباد به از صد شهر خراب! توصیه ی من این است که قرص نان را یکی از ما بخورد و غذای بعدی را نفر بعد(حیوان بعد) و غذای بعدتر را نفر بعد تر ! نظرتان چیست ؟
گرگ گفت : پیشنهاد خوبیست . اما هر سه ما بسیار گرسنه هستیم و ممکن است عمرمان به یافتن لقمه بعدی قد ندهد ! چه کسی باید اول بخورد ؟
روباه گفت به نظر من احترام بزرگتر واجب است و شتر از ما بزرگتر است . بفرما آقای شتر !
گرگ گفت : احترامش بر ما واجب است اما بزرگی به هیکل نیست که ! نوزاد این شتر هم در لحظه ی تولد بزرگتر از یک روباه بالغ است و این عدالت نیست و این انصاف نیست ! بزرگی به عقل و هوش است !
روباه گفت : والا اگر صحبت عقل و هوش باشد که قرنهاست آباء و اجداد من به باهوشی و زیرکی شهره اند و من باید بخورم ، و دنبال نمکدان گشت !
شتر گفت چنین نیست و بزرگی به سن و سال است . هر کدام سنمان را بگوییم و هر که بزرگتر بود اولین غذا را بخورد که از قدیم هم در احترام سالمندان بسیار توصیه شده است ...
همگی تایید کردند و قرار شد سنشان را بگویند
گرگ گفت : اینطور که پدر مرحومم در پشت جلد کتاب دعایش نوشته بود ، هفت روز قبل از آنکه خداوند حضرت آدم را خلق کند ، من متولد شده ام !
شتر از تعجب دهانش باز ماند (این هوا) اما روباه در کمال آرامش لبخندی زد و گفت : درسته ، درسته ، آن زمان که مادرت داشت تو را می زائید در غاری بر بالای کوه فلان بود و من مشعلی در دست گرفته بودم و فضای غار را روشن میکردم تا مادر شما راحت بزاید ! آن موقع من دهسال ! ببخشید نه سال و یازده ماه از عمرم گذشته بود !
آقای شتر که تا آن موقع ساکت مانده بود گردنش را دراز کرد و قرص نان مکشوفه را به طرفه العینی در اعماق معده جای داد !
داد از همراهان بر آمد که چرا پایبند پیمان نبودی و چرا سن خویش نگفتی !
پاسخ داد : من از اول تصمیم داشتم سن خویش بگویم و اگر قرص نان قسمت من هم شد به شما ببخشم چون آن نان به هیچ کجای هیکل من نمیرسید و ثانیا من کوهان ذخیره دارم و بر گرسنگی طاقت بیشتر از شما دارم اما وقتی دیدم شما پیمان را بر پایه دروغ بنا نهاده اید و تاریخ تولد شما را شنیدم به این فکر کردم که : هر کس قد و قواره ی مرا ببیند نیک خواهد فهمید که من نیز دیروز از مادر نزاده ام.
این را بگفت و نسخه ی سوم پیمان نامه را که پیش وی بود و حکم واحد بداشت را پاره بکرد و برفت !